امشــب همــه در عالــم امکـــــان بی سلسـله ان دمسـت و پریـــشان امشــب بکشـد جاذبـه ی عــــشق از عمــق ضمـیر فطـــرت پنــهان امشــب نشــود ساکت و خــاموش آتشـــکده ی سیــــنه ی انـــــسان امشـب بشکسـت سـد غــرور را سیـــلی که شـــد از دیــــده گریـان امشـــب بزنــم تیـــغ سرانــــــجام بر پیکـــره ی ظلمــــت هجـــران امشـب شب وصل با همه دوری لبیــک مــــن و خالــــق سبـــحان امشــب شـــب پرواز مـــن و تــو در عطـــر خــوش نـم نـم بــــاران امشــب شـــب دیدار مــن و تـــــو دریـــای یفیــــن ســاحل ایمـــــان امشـــب شــب میـــلاد دوبـــــــاره تا باز چـــه کشــد آیــنه از جـــان امشــب شــــب فریـــاد ستــــــاره بغضی که شکست در دل طوفـان
"سیدمحمدحسن هاشمی |
پ.ن ۱: وقتی یک آدم رو دنیای خودت می کنی کوچکترین اشتباه اون آدم تمام دنیای تو رو داغون می کنه . پس به اندازه ی آدمها دست نزنید
پ.ن ۲: خدایا اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنم. مردم از بس فهمیدم و به روی خودم نیاوردم
• شوالیه
شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.
همان شب به قله کوه رسیدند… و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.
شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.
اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست
خیلی زیبا بود اعظم جونممممممممممممممم
بهشت همین جاست ، لازم نیست راه خود را دور کنی
بهشت یعنی کمک کردن به دیگران پس قدمی در جهت شادی دیگران برداریم
حتی با یک لبخند
یک سلام گرم
یک تماس
یک پیام
یک دلداری
یک دعا
سلام. خوبی افسانه جون؟؟؟
چقدر دلم برای یه پست جدیدت تنگ شده
سلام به روی ماهت
عزیز دلم منم خیلی دلم برای اسم قشنگت تنگ شده
عزیز دلی
سلام آجی افسانه جونم خوبی؟ببخشید دیر به دیر میام ها.!!!
از این جا ره به جایی نیست
جای پای رهروی پیداست
کیست این گم کرده ره ؟ این راه ناپیدا چه می پوید؟
مگر او زین سفر ، زین ره چه می جوید ؟
از این صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست ؟
به شهری کاندر آغوش سپید مهر
به باران سحرگاهیی خدایش دست و رو شسته است.
به شهری کز همان لحظه ی ازل
بر دامن مهتاب عشق آرام بغنوده است.
به شهری کش پلید افسانه گیتی
سر انگشت خیال از چهره ی زیباش بزدوده است.
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
به شهری بر کناره ی پاک هستی ،
به شهری کش به باران سحرگاهی
خدایش دست و شسته است.
به شهری کش پلیدی های انسان این پلید افسانه ی هستی
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان
کسی را آشنایی نیست.
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست.
نمی بینی که آن جا
کنار تک درختی خشک
ز ره مانده غریبی ره نوردی بی نوا مرده است؟
و در چشمان پاکش ، در نگاه گنگ و حیرانش ،
هزازان غنچه امید پژمرده است؟
نمی بینی که از حسرت (( کمد صید بهرامیش افکنده است ))
و با دستی که در دست اجل بوده است ،
بر آن تک درخت خشک
حدیث سرنوشت هر که این ره را رود ، کنده است:
که : « من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش »
کجا ای ره نورد راه گم کرده ؟
بیا برگرد !
در این صحرا به جز مرگ و به جز حِرمان ،
کسی را آشنایی نیست.
ازین صحرا مگر راهی به شهر آرزویی هست؟
بیا برگرد آخر ، ای غریب راه !
کز این جا ره به جایی نیست
دکتر علی شریعتی
سلام به روی ماهت نرگس عزیزم
جملات و اشعار دکتر شریعتی رو خیلی دوست دارم ممنون مهربون هم بابت حضور قشنگت و بابت این شعر زیبایی دکتر شریعتی
داستان “ عشق و دیوانگی
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست
کاش اگر عشق کور شده بود همنشینش دیوانگی نبود کاش "حقیقت " که لباسش را دروغ دزدیده بود همنشین عشق بود
بسیار زیبا بود ازتون ممنونم
داستان کوتاه و طنز آمیز معلم و دختر کوچولو
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
چقدر از دختر بچه های حاضر جواب خوشم میاد
فکر کنید اگر این دختر بچه این سوال رو از من می پرسید چی می گفتم؟
من بهش می گفتم خب دخترم نهنگ های زمان حضرت یونس حلق بزرگی داشتند و به مرور حلقشون کوچک شده فکر کنم تونسته بودم جوابشو بدم
اما اگه باز می پرسید مگه ممکنه ؟ میگفتم هیچ چیزی غیر ممکن نیست
مثال زرافه و پنگوئن رو براش میزدم قانع می شد
داستان کوتاه قشنگ... : )
جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت.
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم!
می خواستین بخورین!”
جانی که خودش بچه زرنگ تهران بود ، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت
و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم.”
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم!
می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد...
چقدر جالب
خیلی زیبا بود محبت کردید بزرگوار
وبلاگ ـت محشــــــــــــــــ ـــــــره بخدا
همه عکساتو که با برچسب TALE به شکل ریزبینانه ای یجورایی امضاء شده، بی نظیره..
همه عکساتو دووس دارم
تو عالیـــــــــــ ــــــــی
سلام
نظر لطفتونه نگاه خوبتان زیباست
ممنون دوست گرامی
تـــو
گاهی دور می شوی
و گاهی نزدیک...
ولی نه دور می شود
نه نزدیک
دلتنگی ِ ثابت دلم...
سلام
مهرتان را سپاس
مخاطب خاص من به سادگی یک لبخند از ذهنم پاک شد و من عاشقانه های بی مخاطبم را
به حراج گذاشته ام…
این جمله ـت دلمو کباب کرد کبابـــــــــ
سلام
انشالله که دل مهربونتون هیچ وقت غم نبینه
سلام به عرشی ها
از طدف یک فرشی
سلام
شکسته نفسی می کنید
من از عرش به فرش کشیده شدم
سپاسگزارم پرنده عزیز
خدایا...
تمام خنده های تلخ امروزم را میدهم..
یکی از آن گریه های شیرین کودکی ام
را پس بده...!!!!!!!
..
.
سلام نگین عزیزم
ممنون مهربونم
«اگرخواستی ثروت خود رابشماری،پول هایت راشمارش نکن!
قطره اشکی برگونه ات بریز،دستانی که آن را پاک میکنند،
ثروت های تو هستند»
سلام افسانه جان
ممنون مهربونم
سلام
دیگر هیچ چیز “شیرین” نیست…
جز خوردن یک “قهوه تلخ” با تــــو
سلام به روی ماهت
عزیز دلی
شکست سنگین راوقتی خوردم
که فهمیدم
صدای ناله هایم به خدانمی رسد.
سلام
مهرتان را سپاس
بعضی " آه " ها را...
هر چقدر هم که از ته دل بکشی..
باز هم سینه ات خالی نمیشود...
امروز سینه ی من پر است از آن " آه " ها.......
سپاس آموزگار مهربانی
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﻮﺍﺷﮑﻲ ﻫﺎ ﻣﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ.. !!!
ﻳﻮﺍﺷﮑﻲ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺷﺒﻮﻧﻪ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ!!
ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﻲ!!
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺘﻦ "ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !!".
باز هم سپاس
کوچه اى را بود نامش معرفت / مردمانش با مرام ازهرجهت / سیل آمد کوچه را ویرانه کرد/ مردمش را با جهان بیگانه کرد/ هر چه در آن کوى بود از معرفت / شست و با خود برد سیل بى صفت / ازتمام کوچه تنها یک نفر/خانه اش ماند وخودش جست از خطر/ رسم و راه نیک هر جا بود وهست /از نهاد مردم آن کوچه هست / چونکه دراندیشه، تو اینگونه اى / حتم دارم بچه ى آن کوچه اى
باز هم سپاس
همه قابهای عکس را
آویخته ام
بر در و د یوار این خانه آشنا
شاید
در میان اینهمه نو و تازگی
آن خنده های ناب و قدیمی
یادم نرود
خنده آشنای تو
خواهر عزیزم افسانه دوستت دارم ...
تو یه دریای بیکران از رؤیایی
تو یه آسمونه بی انتهایی، از زیبایی
تو سرمشقی نیکویی
تو از حوریان عرش کبریایی
تو نوری از عشقی
تو مهتاب شبهای زیبایی
تو خورشید هستی بخشی
تو نفسی، تو هوایی، تو گرمایی
تو قصیده عشقی
تو شعری
تو ترانه ای
تو آوازی، تو نوایی
تو سر چشمه محبتی
تو سرزمینی مقدسی
تو پاکی و بی همتایی
مهرتان را سپاس
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند .
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرند .
قلبی برای من
قلبی برای انسانی که من میخواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم .
در آنسوی ستاره من انسانی میخواهم :
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دست من نگاه کند
انسانی که به دستهایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دستهای انسانها نگاه کنیم
انسانی در کنارم
آینهای در کنارم
تا در او بخندم
تا در او بگریم ...
سلام عزیز دلم
ممنون مهبونم
سهم “من” از “تو” عشق نیست، ذوق نیست، اشتیاق نیست
همان دلتنگیٍ بی پایانی ست که روزها دیوانه ام می کند !
دیوانه ام می کند …
دلتنگتم ...
قول داده ام
گاهے،هراز گاهے
فانوس یادت را بے چراغ و چلچله
روشن کنم
خیالت راحت، من ھمان منم
هنوز هم در این شبهاے
بے خواب و بے خاطرہ
میان این کوچه هاے تاریک پرسہ میزنم
اما به هیچ
ستاره ی دیگری سلام نخواهم کرد
خیالت راحت…
تبریک و تهنیت میلاد کریم اهل بیت
سلام برادر خوبم
محبت کردید بر شما هم مبارک
سلام عزیز همدل و عصرتون بخیر و شادی[گل]
...
رضا نیکوکار
بند آمده در حسرت وصف تو زبان ها
این آتش عشق است که افتاده به جان ها
در حیرت چشم تو و ابروی تو ماندند
انگشت به دندان همه ی تیر و کمان ها
زانو زده در پای بزرگی تو انگار
الوند و دماوند و سهند و سبلان ها
بی تابم و بی تابی من شهره ی شهر است
نگذار فروکش بکند این هیجان ها
آن قدر دل تنگ مرا ضرب خودت کن
تا گوش فلک کر شود از این ضربان ها
من با تو غزل می شوم و شعرترینم
ای علت بی چون و چرای فوران ها
تو کیستی ای عشق ! که بانام توسکه ست
بازار تمام شعرا ، مرثیه خوان ها
تا لحظه ی رویایی دیدار تو ای خوب
من خون به جوش آمده ام در شریان ها
ای کاش ببندی چمدان سفرت را
این جمعه بیفتد به تو چشم نگران ها...!
سلام از بنده است دوست گرامی
از نگاه مهربونتون سپاسگزارم
سلام
باعنوان: « آشنایی با طنزپرداز مشهور عبید زاکانی »
آپم و منتظر نظر ارزشمند شما.
سلام
خدمت می رسم
انسان مجموعه ای از آنچه دارد نیست . . .
بلکه . . .انسان مجموعه ای است از آنچه ندارد . . .
امــــــــــــا می تواند داشته بـــــــــاشد . . .
ممنونم بزرگوار
چقدر غریب !
هیچکس انگار هوای هیچکس را نمیکند!
یخ کرده زمین از بی هوایی …
.
مـــوهـــایـــم ..
که یـکدسـت ..
هـــمرنـــگ ِ دنــــدانـــهـایــــم شـد !
بـــــاز هــــم ..
بـــــا عـشق ..
می نویـسم :
دوستـــت دارم …
نظر لطفتونه
.
گفــتنِ “دوستــــت دارم ” نظر لــــطــــــفـــم نبود !!
نظرِ دِلـــــــم بود …
باز هم سپاس
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من
باشد؟
مهرتان را سپاس
خیلی دوستت دارم ، ده تا !
مثل روزهای کودکی مان !
عمیق ، پاک و بسیــار …
.
سپاسگزارم
سلام برمهربان دخترم افسانه:
................(تبریک)..................
تبریک که سبط مصـطفی می آید
زیــــــــبا گلِ باغِ مرتضــی می آید
ای اهلِ ولا کـــــــــریمِ آل ِطـــاها
یعنی که امامِ مجتـــــبی می آید
سلام حاج مسعود گرامی
محبت کردید دوست گرامی
سلام عزیز صمیمی و شبتون خوش و مهتابی[گل]
...
محمد سعید میرزایی
کجاست جای تو در جملهی زمان که هنوز…
ـ که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه میکنی این بار هم دهان که هنوز…
چه قدر دلخورم از این جهان بیموعود
از این زمین که پیاپی … و آسمان که هنوز…
جهان سه نقطهی پوچی است، خالی از نامت
پر از «همیشه همینطور» از «همانکه هنوز»
همه پناه گرفتند در پی «هرگز»
و پشت «هیچ» نشستند از این گمان که «هنوز»
ولی تو «حتما»ی و اتفاق میافتی!
ولی تو «باید»ی ای حس ناگهان که هنوز
در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز
شکسته ساعت و تقویم، پاره پاره شد
به جستجوی کسی آنسوی زمان که هنوز…!
سلام دوست گرامی
از حضور سبزتون ممنونم
شیطان
اندازه یک حبه قند است
گاهی می افتد توی فنجان دل ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهر آگین دیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
.
.
.
طعم دهان تلخ تلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تار و پودم
این لکه ها چیست ؟
بر روح سر تا پا کبودم !
ای وای پیش از آن که از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آن که داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کی می رود درد و کی درمان می آید ؟
سلام نرگس عزیزم
خوبی مهربونم؟
چه شعر قشنگیه ممنون عزیز دل افسانه
سلام افسانه جان
شب بخیر دوست خوبم
راستش دل من هم خیلی تنگه برات .
من از مسافرت برگشتم افسانه جون اما کمتر نت میام
ولی به شما اختصاصی سر می زنم
انشااله بعد از رمضان بیشتر همدیگه رو می بینیم
پست جدید نمیذاری فعلا نه؟
راستی طاعات قبول
سلام به روی ماهت
رسیدن به خیر عزیز دل
ای جانم فدای دل مهربونت نازگلم
کجا همدیگه رو ببینیم؟ همدان یا کرمانشاه؟
آهان منظورتون اینه که تو نت همدیگه رو می بینیم
خب اون موقع هم من باید برم مسافرت دیگه آخه بابا
قربونت عزیزم طاعات شما هم قبول باشه و نصیحت مرا فراموش نکن مهربونم آنگاه که گفتم شما خدا و من و مادرتون رو دارید خیلی از این کلمه ی ( من ) خوشم اومده
وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند،
وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،
وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...
و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم...
بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرد...
سلام مهربونم
عزیز دلمی
تنها محض خاطر تو، به تو میگویم
خواهانِ خاکستر این سمندری اگر
در بادهای رو به شمال و بر بام گریه تماشایم کن!
من با هزار چشم تشنه از بیتابیِ تماشا،
بدهکارِ شبِ آسمانی پر ستارهام... علی صالحی
سلام عزیز دلم
مرسی عزیز دل
سلام دوست عزیز
احوال شما؟
طاعاتتون قبول و در این شبهای عزیز التماس دعا داریم
میدونم عاشق گلهای زیبا رز آبی رنگ هستی پس تقدیم به شما
حکایت مربوط به اون رو بخون و ممنون میشم دیدگاه و نظرت رو بگید
مطالب دیگه هم فراموش نشه...
شاد و سر سبز باشید
سلام دوست گرامی
محتاج دعای خیر عزیزی چون شما
خدمت می رسم
گــاهی آدم ..
فعـــل خواستـــن را کـــه صـــرف مـــی کند،
اینطـــور مـــی شـــود :
خـــواستـــم ؛
خـــواستـــی ؛
نشـــد ..
سلام فهیمه جان
عزیز دل افسانه ای
سلام
سلام از بنده است
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم ، قلم ، قسم !
سه چیز را پاک نگه دار : جسم ، لباس ،خیال !
از سه چیز کار بگیر : عقل ، همت ، صبر !
از سه چیز خود را دور نگهدار: افسوس ، فریاد ، نفرین !
سه چیز را آلوده نکن : قلب ، زبان ، چشم !
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن : خدا ، مرگ و دوست …[گل]
سلام عزیزم
ممنون قشنگم
سلام خواهر خوبم
با آرزوی قبولی طاعات و عبادات
مطلب تون جذاب و جالب بود لدت بردم خدا خیرتون بده گاهی یک متن خوب یک شعر خوب واقعا خستگی رو از تن آدم بیرون می کنه
بهترین ها را برایتان آرزومندم شادوتندرست باشید
سلام برادر خوبم
طاعات و عبادات شما هم قبول حق
هر چه هست از نگاه خوب و محبت آمیز شماست
سلامتی و بهروزی شما آرزوی من است
سلام و درود...
زیبا بود مخصوصا پی نوشت...
پایدار باشید..
سلام عاطفه جون
نگاهتون زیباست نازنینم
ممنون مهربونم
روی پـــــرده کعــبه
این آیــه حَــک شده اســت:
نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُـ
و مـــن
هنــــوز و تا همیــشــه
بـه همیــن یـک آیـــه دلخــوشــــمـ:
" بندگانمـ را آگاه کن که من بخشندهی مهــــربانمـ
سلام عزیزترینم
عزیز دلی
به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
سلام آموزگار مهربانی
حضور سبزتان را سپاس
با اینکه می دانم دوست داشتن گناه است دوست دارم
با اینکه می دانم پرستش کار کا فر است می پرستمت
با اینکه می دانم اخر عشق رسوایست عاشقت هستم
پس: گنا هکارم
کافرم
رسوایم
ولی همچنان ذوست دارم
محبت کردید
"کـــــــــــــــــاش
یادت نرود
روی آن نقطه ی پررنگ بزرگ
بین بی باوری آدمها
یک نفر
میخواهــــــد
با تو تنها باشد
باز هم سپاس
" عشق"
شاید تنها جایزه ی این روزگار نامهربان است
که برای بردنش نیازی به پارتی نیست !!
برایش مهم نیست که تو
"شاهی یا گدا" !
مردی یا زن !
هر چه که هستی ، باش !
فقط
تنهاشرطش این است که ارزش آن را بشناسی و حرمتش را نگه داری :)
سلام افسانه جان
ممنون مهربونم
سلام افسانه جونم
وای ... چقدر اینجا تغییر کرده..حال و
هوای وبلاگت دیگه مثل قبل نیست..نه که بد شده
باشه ها ...نه
هنوز خوب و دنجه...الان فهمیدم که چقدر از شماها
دور شدم...
دوست قدیمی ام از ته قلبم برات ارزوی موفقیت می کنم
بووووووووووووووووووووووووووووس
سلام بهار جونم
ای جانم
شما از قدیمی ترین دوستان خاطرات کهنه ام هستید اما یک سالی هست که ازتون خبر ندارشتم اما چرا من لینکتونو حذف کردم
عزیز دل افسانه من هم براتون آرزوی سلامت و آرامش می کنم
خیلی خوشحالم کردی بهار عزیزم
ﻫﺮﮐﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ۳ ﺑﺎﺭ تند ﺑﮕﻪ:
“ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ”
[خنده][خنده][خنده]
سلام
ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ”
ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ”
ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ”