میرای خوب من:
مـن نـه به راز و افسـون
گل سـرخ "سهرابـم
نـه به دوسـت داشتنـی بـودن
گل سـرخ ِ"شـازده کوچولـو
خـودم هستـم برای دلِ خـودم
غـریب / قـریب
مسـافر راهـی مبـهم
چشـم انتـظار گاه خسـته و پژمـرده
از هیـاهوی روزگـار
خـط خـطی هایی می کنم
از سـر دلتنـگی
وبرای
دل خودم
راز خوشبختی چیست
که تو خوشبختی
امشب که یادِ من نیستی
بگذار برایت ترانه ای بخوانم
از آدمکی برفی
که در حسرتت آب شد
و تـــو چشم هــــای خیسش را
به آستین پیراهنت دوختی
ما همیشه کسانی که به فکر ما هستند
رو به گریه می اندازیم
گریه می کنیم برای کسانی که به فکر ما نیستند
و به فکر کسانی هستیم که
هیچ وقت برامون گریه نمی کنند
اعتقاد همگان بر این است
چشمها را باید بست
دستها را به گریبان آویخت
تا کی نتوان به حقیقت پی برد
چشمها را باید بست
تا حقیقت نشود فاش بر هیچ کس
تا که در وادی دور
کسی از روح بلند سیر نگردد هرگز
چشمها را باید بست
تا که از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
چشمها را باید بست
نه به هنگام غروب خورشید
که نگاه دل ما خیره شد
چشمها را باید به مهر زمان در اندود
چشمها را نتوان دیگر شست
کسی از دیدن خورشید دلارام نشد
نتوان بود زدیدار شقایقها شاد
چونکه در خاطره ها جرات باریدن نیست