خداوندا کفر نمی گویم
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی؟؟
نمیگویی!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.
خداوندا!
تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر شریعتی
خداوندا دلم آئینه ی درد است و دست جان من سرد است و روحم عنقریب بال بگشودن و بغنودن به آن صحن و سرای جاودانی ...
مرا یکدم به حال خویشتن مگذار و مگذر
اهدایی استاد گرانقدر صهبانای عزیز
زندگی ...
به من نشان داده است که ...
افسانه ها ... اگر چه حقیقی نیستند
اما جاودانه می مانند ...
ولی حقایق روزمره زندگی من اگر چه حقیقی هستند
جاودانه نمی مانند !
و فراموشی حقیقت .
حرف تازه ای نیست ...
به همین خاطر است که گاهی کودکانه به افسانه ها دل می بندم
به آرزوهایم بال و پری می دهم تا در آسمان رویاها
پرواز کنند ...
شاید جاودانه شوند ...
اگر چه حقیقتی در کار نباشد
شاید افسانه ها تجلی بغض فرو خورده ی آرزوهای برآورده نشدنی انسانیت باشد.
افسانه
ای که سینه به سینه نقل شده و به ما رسیده جاودانه خواهد ماند ... چون
قطره ای از دریای روح هر انسانی که آن را نقل کرده در آن دمیده شده ...
صهبانا