با خشونت هرگز...
هدیه ی ارزشمند معلم خوب آقای احمد استوار به خاطرات کهنه
با تشکر فراوان از ایشان
خداوندا کفر نمی گویم
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی؟؟
نمیگویی!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.
خداوندا!
تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر شریعتی
خداوندا دلم آئینه ی درد است و دست جان من سرد است و روحم عنقریب بال بگشودن و بغنودن به آن صحن و سرای جاودانی ...
مرا یکدم به حال خویشتن مگذار و مگذر
اهدایی استاد گرانقدر صهبانای عزیز