مدتی است فــــــــــــــــــڪـرم
درد مــــــــــــــی ڪـــــــــــــــــــــند...
دڪـتـرها می گوینــــــــــد : تــــــــــوده ای از
حـرفـهــــــــــــای ناگـفـتـــــــــــــــه در ســــــــــر دارم..
پ.ن: برای مدتی از خاطرات کهنه ام دور می شوم وبه مسافرت می روم
یاد دوستان در خاطر ومهرشان در دل ماندگار است
وقتی از چشم تـــــــــو افتـــــادم دل مستـم شکست
عهد و پیما نـــــی که روزی با دلت بستـــم شکست
ناگهان- دریـــــا! تو را دیـــــدم حواسم پـــــرت شد
کوزه ام بــی اختیــــــار افتـــــاد از دستــم شکست
در دلم فریــــاد زد فرهــــاد و کوهستــــان شنیـــــد
هی صدا در کوه،هی"من عاشقت هستم"شکست
بـــعد ِ تــــو آییـــنه های شعر سنگم میـــــزنــنــد
دل به هر آیینــــه،هر آیینـــــه ایی بستـــم شکست
عشق زانـــــو زد غرور گـام هایـــــم خـــــــرد شد
قامتــــــم وقتــــــی به انـــــدوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تـــــو افتـــــادم نمـیدانـــــم چـــه شد
پیش رویت آنچه را یک عمـــر نشکستم شکست
نجمه زارع
پ.ن: خداحافظ ای ماه غفران و رحمت خداحافظ ای ماه عشق و عبادت خدایا خیلی سعی کردم قدر این مهمونی رو بدونم ولی بازم احساس می کنم نتونستم...
عید فطر؛ روز چیدن میوه های شاداب استجابت مبارک باد
شاخه سبز گلی شکست نه که تاب تحمل زلزله و باد نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که قدرت سختی پولاد نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که تاب و توان سوز و سرما نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که حسرت و فریاد نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که سرسبزی و دل برنا نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که مهر کسی به یاد نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که شوق زیستن به دنیا نداشت شاخه سبز گلی شکست نه که امید به فردای شاد نداشت شاخه سبز گلی شکست نه عمری به اندازه صاد نداشت شاخه سبز گلی شکست چونکه او فرصت تاخیر گروه امداد نداشت شاخه سبز گلی شکست چونکه او دگرخانه ای در زغن آباد نداشت شاعر: مرتضی(افسانه) | ![]() |
زغن آباد :
دهی از دهستان اوزوم دل در بخش ورزقان شهرستان اهر
پ.ن: خدمت تمام عزیزان هموطن از جمله آقای رضا بیگ زاده(مهاجر) هموطن اهری
و آقایمرتضی (افسانه) هموطن آذری زبان جان باختن هموطنان عزیز در زلزله ی آذربایجان را تسلیت عرض می کنم
![]() | من از آغاز می ترسم من از باختن نمی ترسم
|
شب پره ای جبین خورشید را شکافت ، به گمان خاموشی
غافل از اینکه نور خدا هرگز خاموش نخواهد شد
مهاجر(صهبانا)
گرافیک : مهاجر (صهبانا)
با تشکر فراوان از ایشان
!نشستم و چشم به جلوه های زیبای شعله ی شمع دوختم،زبانه ی آبی رنگ آن را که گویی هزاران حرف تازه با من داشت،می نگریستم و می شنیدم.می سوخت،می گریست،می گداخت و در برابرم ذوب می شد و هیچ نمی گفت،اما سراپا گفتن بود!در زیر این آسمان هیچ کس نمی داندو نمی تواند بداندو درک کند که من این شمع را که بر روی میز تحریرم برابرم نهاده بودم چگونه
می نگریستم هیچ کسی نمی داند و نمی تواند بداند که شمع در چشم من چه تصویری داشت.
دل من یه روز به دریا زد ورفت پشت پا به رسم دنیا زد ورفت پاشنه ی کفش فردا رو کشید آستین همت وبالا زد و رفت یه دفعه بچه شد وتنگ غروب سنگ تو شیشه فردا زد ورفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوا زد ورفت دفتر گذشته ها رو پاره کرد نامه ی فردا ها رو تازد ورفت زنده ها خیلی براش کهنه بودند خودشو تو مرده هاجا زد و رفت دنبال کلید خوشبختی می گشت خودشم قفلی رو قفل ها زد ورفت هوای تازه دلش می خواست ولی خودشو توی غبارا زد و رفت | ![]() |
محمد علی بهمنی