خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

شـــــب وصـــــل با همـــــه دوری

امشــب  همــه در عالــم امکـــــان 

بی سلسـله ان دمسـت و پریـــشان 

امشــب بکشـد جاذبـه ی عــــشق 

از عمــق ضمـیر فطـــرت پنــهان  

امشــب نشــود ساکت و خــاموش 

آتشـــکده ی سیــــنه ی انـــــسان 

امشـب بشکسـت سـد غــرور را 

سیـــلی که شـــد از دیــــده گریـان  

امشـــب بزنــم تیـــغ سرانــــــجام 

بر پیکـــره ی ظلمــــت هجـــران 

 امشـب شب وصل با همه دوری 

لبیــک مــــن و خالــــق سبـــحان 

امشــب شـــب پرواز مـــن و تــو 

در عطـــر خــوش نـم نـم بــــاران 

امشــب شـــب دیدار مــن و تـــــو 

 دریـــای یفیــــن ســاحل ایمـــــان 

امشـــب شــب میـــلاد دوبـــــــاره 

تا باز چـــه کشــد آیــنه از جـــان 

امشــب شــــب فریـــاد ستــــــاره 

بغضی که شکست در دل طوفـان 

 

"سیدمحمدحسن هاشمی

 

 پ.ن ۱: وقتی یک آدم رو  دنیای خودت می کنی  کوچکترین اشتباه اون آدم تمام  دنیای تو رو داغون می کنه . پس به اندازه ی آدمها دست نزنید 

پ.ن ۲: خدایا اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنم. مردم از بس فهمیدم و به روی خودم نیاوردم

نظرات 1705 + ارسال نظر
فرهاد دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:32 ق.ظ http://farhad-ostoreh.blogfa.com/

سلام


گاهاْ جملاتی برا ی هم ارسال میکنیم که با موضوع همان پست ارتباطی نداره
این بدان معنی نیست که خدای نکرده کم توجهی یا ...شده باشد
بلکه موضوع این است که جمله ای زیبا را باید همه به همدیگر ارسال کنیم تا
همه شریک هم باشیم در فرهنگ نیک
پاینده باشی

و جمله ی امروز

" قدرتِ کلماتت را بالا ببر نه صدایت را !
این باران است که باعث رشد گلها میشود نه رعد و برق !! "

سلام

بله مهم حضور عزیزان در خانه ی مجازی همدیگر است دوستان اگر تشریف بیارند و کامنت هم نگذارند این هم جای مباهات داره
از جمله ی امروزتون ممونم بسیار زیبا بود

princess دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:06 ق.ظ http://leyli-dar-paeez.blogfa.com

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.
وقتی خواستم بگریم، گفتند دروغ است.
وقتی خواستم بخندم، گفتند دیوانه است.
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.


واینک پرنسس وارد میشود[نیشخند]
سلام عزیزدلم
خوبی؟
شرمنده دیر اومدم
آپ زیبایی بود
راستی منم آپم خوشحال میشم بیای[بوسه]

سلام پرنسس مهربانم

قربونت نگاهت مهربونم

حتما

غمکده عشق دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:55 ق.ظ

بخت همچون مرغی در گوش ما زمزمه می کند و ما را با خود به سوی می کشاند که باورش را هم نمی کردیم . ارد بزرگ

سلام

مهرتان را سپاس

بزرگوار آدرس نگذاشتید!!!

علی قدوسی دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:52 ق.ظ http://baghenava.blogfa.com

دیشب که نمی دانستم برای کدامیک از درد هایم گریه کنم

کُلی خندیدم

::. صادق هدایت .::


سلام :

درود بر شما

به روزم با ( هجرت )

سلام دوست گرامی

جمله ی زیبایی بود از صادق عزیز

صادق هدایت می گوید به سراغ زنان اگر رفتید چماقی رو با خودتان ببرید

خدمت می رسم

مرداب دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:55 ق.ظ http://morrdabb.blogfa.com

.
هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:

نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان می‌داد.

دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها می‌لنگید.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید.

چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه می‌کنند.

پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدو صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانست.

ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کرد در حالی که نمی‌دانست آن چهره یکی از نقابهای خویش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است.»

«شاید کسی را که با او خندیده‌ای فراموش کنی، اما هرگز کسی را که با او گریسته‌ای از یاد نخواهی برد.» .

جبران خلیل جبران

[گل]

سلام

ممنون دوست گرامی

ღღفهیمه خانوووم ღღ دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:28 ق.ظ http://fahimehkhanooom.blogfa.com/

کاش می دانستم سرنوشت را چه کسی برایم بافته

آن وقت به او می گفتم: یقه را آنقدر تنگ بافته ای که

بغضهایم را نمیتوانم فرو ببرم

سلام فهیمه خانم خودم

ممنون عزیز

اعظم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ق.ظ http://gool42.blogfa.com/

سلام افسانه جون
خیالت راحت ./ حدست درسته‘ حالمون خوبه خوبه. منتها ماه رمضونه‘ اکثر وقتها میریم دعا و یا به کارهای منزل مشغولم. بادمجون بم آفت نداره
مرسی که به یادمون هستی

---------------------------------------------
نسیم گلشـــن و صوت خــوش هَـــزار ‌آید
دو صـــد دریـــغ به هـــر سـال یک بهار آید
بکـوش و بهره بَر از فصل نوجوانی خویش
کجــــا بهـــار جـــوانی دگــــــر دوبـــار آید
به کسب علم و ادب کوش ای‌ جـوان امروز
نـــصیحتی‌ســـت که فـــردا تـــو را بِکار آید
تو شـــام شــادی خـــود را شـــب گناه مکن
کزین نهــــال , تـــو را بـــار غم بِـــبار آید
زِجــــای خیــــز و شبی با خدای خلوت کن
خـــوش آن جــوان کـه شبی با خدا کنار آید
مگـــو چـــرا تو چــنینم, مگو چرا تو چنان
دو بَر دو چــون‌کـــه فزوده شـود, چهار آید
زمـین و دانه و آب آن‌که داشت,دانه نکاشت
یقیـــن به وقـــــت دِرو, زار و شرمسار آید
تو خـــود وصــیّ خود امروز باش ای عاقل
زِبــعد مـــا و تـو از این و آن چه کار می‌آید
صفـــای بـــاغ جنـــان از جمال خوبان است
وَگر نـــه بـــاغ جـــنان در نـظر چو خار آید
زمانــــه روی خـــزان را دگـــر نخـواهد دید
گل همیـــشــه بهــارم گــــــر آشکــــار آیـــد
«شکـــوهیا» به دعــا از خدا ظهورش خواه
شــود که فاطــمه بیـــرون زِانتـــظـــار آیــد

سلام اعظم جونم

خدا رو شکر که مساله ای نبوده ما رو هم دعا کنید محتاج دعای عزیز دلم هستم

این چه حرفیه که آخه می فرمایید؟ (بادمجون بم .......

عزیز دل افسانه ای

اعظم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ق.ظ http://gool42.blogfa.com/

این غزل به مناسب روز معلم و تکریم مقام استاد تقدیم می گردد.
دل اَر زِقیـــد هـــوا و هـــوس رهــــا بکنی
چـــو اهـــل دل سفر از خویش تا خدا بکنی
نــگـــاه اهــل نظـــر گر تو را نصیب شود
مـــس وجـــــود تـــــوانی کـــه کیمیا بکنی
چــــو مــــا زیـــاد دعـــــا کن معلّم خود را
مگر کـــــمــــی حـــقِ استــــاد را ادا بکنی
زِهــــم‌نشینی خـــوبان دمـــی مـــشو غافل
در ایــــن معـــامـــله بِا الله ســـودها بکنی
جـــهان بـــرای همـــه روز آزمـــون باشد
مـــراقـــب‌اند اگـــر یــک قــلم خــــطا بکنی
رَه‌ست و چاه و چراغ و دو دیــده ی بــینا
بـــرای آن‌کـــه نـــگاهــی بـه‌ زیر پا بکنی
خـــدا بـــه ‌مـــا و تو نزدیـــک‌تر بود از ما
خطـــا نمـــی‌کنـــی, از او اگـــــر حیا بکنی
تــــو را بـــرای بـــقا آفریده‌اند ای دوست
چرا تـــو همّـــت خــود صرف در فنا بکنی
به هـــر زمان و مکان کربلا و عاشوراست
سِـــزد کـــه کــــار شهـــیدان کـــربلا بکنی
اگر چـــه گـــریه بــود بر حسین فوز عظیم
بکــــوش تــــا به امـــام خـــــود اقتدا بکنی
گنـــاه مـــاست که دوریم از شمــــا مــهدی
شـــود زِوصـــل خود این درد را دوا بکنی؟
رهند منتظران چون «شکوهی» از غم هجر
اگــــر بـــــرای ظهــــورت شبـی دعا بکنی

ای جانمممممممممممممممم

ممنون مهربونم محبت کردید

اعظم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:28 ق.ظ

شیخ بهایی
تا نیست نگردی ره هستت ندهند

این مرتبه با همت پستت ندهند

چون شمع قرار سوختن گر ندهی

سر رشته روشنی بدستت ندهند

خیلی زیبا بود مهربونم

مرسییییییییییییییییی

اعظم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ق.ظ http://gool42.blogfa.com/

معلم
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما
سه ترم است که مرا از این درس می اندازید . من که
نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در
روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و
فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به
من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ،
نخواهد موشک هوا کند .

چقدر جالب بود

باور کنید استعدادی که در بعضی دانش آموزان روستایی هست در دانش آموزان شهر نیست یکی از شاگردان من امسال در رشته ی مفاهیم در استان همدان به مقام کشوری راه پیدا کنید تصاور کنید یکی از دانش آموز روستای بسیار محروم که آخرین روستا به حساب میاد و جزء روستاهای در جه 3 محسوب میشه تو استان همدان بین اون همه منطقه تنها ایشان به مقام کشوری راه پیدا کنند

ممنون اعظم جونم

اعظم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ق.ظ http://gool42.blogfa.com/

سال
از کسی پرسیدند: (( چند سال داری ؟))

گفت : هجده ، هفده ، شاید شانزده ، احتمالا پانزده .
رندی گفت : از عمر چرا می دزدی ؟ این طور که تو پس پس می روی ،

به شکم مادرت باز



می گردی !!!



حضرت مولانا

ممنون مهربونم

اعظم دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ http://gool42.blogfa.com/

هرگزچشمانت را برای کسی که معنای نگاهت را نمی فهمد گریان مکن

پس مواظب چشمای مهربونتون باشید

«چارلی چاپلین»

جملات چارلی چاپلین بسیار زیباست

ازتون ممنون عزیز دل افسانه

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:06 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

درویشی، مقداری طناب داشت. آن را به بازار برد و به یک درهم فروخت. می خواست با آن یک درهم برای بچه های خود غذایی تهیه کند. به طرف بازار که می رفت، دو نفر را دید که با هم جر و بحث می کردند و کم کم کارشان به دعوا کشید. مرد درویش از دیگران پرسید: «چرا آنها به سر و کله هم می زنند؟» گفتند: « این مرد یک درهم به آن یکی بدهکار است. طلبکار به او مهلت نمی دهد و می خواهد به زندانش بیندازد.» درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد و دست خالی به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، به زن و بچه های خود گفت: « طناب را فروختم و یک درهم گرفتم، اما آن را در راه خدا، خرج کردم.»
درویش خانه را گشت و گلیم کهنه ای را پیداکرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همه جای بازار را به دنبال مشتری گشت، اما خریداری پیدا نشد. خسته و نگران به طرف خانه به راه افتاد. آن روز، صیادی یک ماهی صید کرده بود و می خواست آن را بفروشد، اما هیچ کس ماهی را نمی خرید. مرد درویش و صیاد در بازار به هم رسیدند و از حال هم با خبر شدند. صیاد به درویش گفت: « بیا با هم معامله ای بکنیم. تو گلیم را به من بده، من هم ماهی را به تو می دهم.» درویش قبول کرد. درویش، ماهی را به خانه برد و مشغول پاک کردن آن شد تا غذایی درست کند. وقتی که شکم ماهی را پاره کرد، ناگهان مرواریدی درشت و نورانی از داخل آن بیرون آمد. درویش فهمید که آن مروارید هدیه ای از طرف خداست. با خوشحالی، مروارید را به بازار برد تا بفروشد، اما هیچ کس نتوانست قیمتی بر روی آن بگذارد. سرانجام کسی پیدا شد و مروارید را به صد هزار دینار طلا از او خرید. درویش سکه های طلا را بار الاغی کرد و به طرف خانه رفت. چیزی نگذشت که درویش دیگری در خانه او را زد و گفت: «در راه خدا چیزی بدهید.»
درویش با خود گفت: « شاید این درویش هم حال و روزش مثل حال و روز دیروز خودم باشد.» این بود که او را صدا زد و گفت: « برادر، نصف این پولها مال تو. برو و هر چه زودتر کسی را بیاور تا بتوانی سکه های طلا را ببری. »
درویش گفت: « من نیازی به پول ندارم. من فرستاده خداوندی هستم که می گوید:« هر کس یک درهم در راه من خرج کند، ما صد هزار درهم از خزانه غیب به او پاداش می دهیم.» بدان که خداوند کار خیر هیچ کس را بدون پاداش نمی گذارد.»

سلام جناب باقریان کرامی

داستان بسیار زیبایی بود بله خداوند به ازای یک کار خیر و یک قدم مثبت هزاران پاداش نصیب بندگانش می کند

ازتون ممنونم

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:07 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.
آن عالم می گوید : « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».
آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».
گفتم: « رئیس شما کجا است ».
گفت: « پشت این کوه جایگاه او است » .
لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:
« این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازه‎ی شما نخواستیم بدهیم ».
من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ ».
گفت: « درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطه‎ی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ».
و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.
پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:
« مرا می شناسی؟ »
گفتم: « آری! »
گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق توبه و زیارت پیدا کرده‌ام ».کتاب پاداشها و کیفرها

چه داستان زیبایی بودگاهی انسانها از عرش به فذش کشیده میشن و چه زیباست که کسی از فرش به عرش برسد


ازتون ممنونم جناب باقریان گرامی

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:09 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

مداد
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی

بله مهم درون و ذات همه ی ماست که سیرت زیبا بهتر از صورت زیباست و
اینو بدون که آدم از خاک و به خاکه
اونکه به جا می مونه فقط یک اسم پاکه

باز هم ممنونم

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

ارزش عشق
دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

این چه کاری بود که این دختر کرد خوبه انسان اصل خود رو فراموش نکنند
باز هم ممنونم

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

ادامه مطلب:ارزش عشق
دوستان خوبم :
هستند کسانی که فقط به آن اندازه که به شما احتیاج دارند
به شما احترام میگذارند ، و چه سخت است . . .
باخت زندگی ، باخت عشق . . .
به خاطر . . . ؟

توضیح: این داستان کوتاه جنبه عرفانی دارد نه چیز دیگر

بسیار ممنونم محبت کردید

متاسفانه همین طور است و تعداد کسانی که ما را به خاطر خودمان می خواهند کم هستند

باز هم ممنونم

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

قرار
نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پامالَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَندید، پخش،و لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

باز هم سپاس مهربون

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

شکر گذار خدا باشیم
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود… اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد … به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد : چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه… آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته! یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!! دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!! ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. .. پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. .. از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…

بسیار زیبا بود
باز هم سپاسگزارم

فرهاد دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:20 ق.ظ http://mardashegh1.blogfa.com

سلام


با شعر طنز وصلت آپم بیای خوشحال میشم..[گل]

گویندکسان بهشت باحورخوش است

من می گویم که آب انگورخوش است

این نقد بگیرودست ازآن نسیه بدار

که اواز دهل شنیدن از دورخوش است

سلام

خدمت می رسم

BAGHERIAN-MOHAMMAD دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

پادشاه جوان و عارف پیر
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا
بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده
جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک
از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها
سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را
برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او
سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد
بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی
نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که
همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم
همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “
عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و
گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با
تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه
نشد ! “
عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد
و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت
توجهی نکند و کی ساکت بماند

واقعا عالی بود داستانهای منتخبتون همه پندامور است

مهرتان را سپاس

سارا(بهشت گمشده) دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:24 ق.ظ http://http://beheshtegomshodeh.blogfa.com/

هیچکس سرش شلوغ نیست

همه چیز بستگی به

اولویت ها دارد.........

سلام سارا جان

عزیز دلمی

دلم برای هانیه (پری اردیبهشت) تنگ شده

EdRice دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 ق.ظ http://shoghedarya.blogfa.com/

سلام ...

درود بر شما ...

واقعا آدم به بعضی استعدادها رشک میورزه...!!!
بعضی ها طبع زیباولطیفی در سرودن شعر دارن...
البته خیلی ها مثل بنده ...!!! شعر اهل قلم اند (دورازشما ودوستان دیگر) ...ولی شعرشان چنگی به دل نمیزند... این شعر اخیر واقعا زیبا بود...
احیانا نام شاعرش را هم میدانید؟
لذت بردم ... دست شما درد نکنه ...

بهترین ها رو برای شما آرزو می کنم ...

.......................ارادتمند..........................

سلام دوست گرامی

از حسن نظرتون سپاسگزارم دوست گرامی نام شاعر را در پایین شعر نوشتم نام زیبایش " دیاکو سیف " است

من نیز بهترینها را برایتان آرزومندم

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ

باد که میاد آروم آروم قاصدک هارو میاره

دلم میگه خدا کنه باز خبر از تو بیاره

چشام همش تا به سحر به یاد تو خواب نداره

خاطره ها جون می گیره باز تو رو یادم بیاره

سلام آموزگار مهربانی

ممنون آموزگار خوبی ها

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام عزیز مهربون

اجازه هست بشم فدات...؟

اجازه هست تو شعر من اثر بذاره خندهات...؟

شب که میاد یواش یواش

با چشمک ستاره هاش

اجازه هست از آسمون ستاره کش برم برات..؟

اجازه هست بیای پیشم یه کم بگم دوست دارم؟

تو هم بگی دوسم داری

بارون بشم دل ببارم

بریم تو باغ اطلسی بی رنج و درد بی کسی

بهت بگم

اجازه هست گل روی موهات بذارم

اجازه هست خیال کنم تا آخرش مال منی..؟

خیال کنم دل منو با رفتنت نمی شکنی

باز هم ممنونم

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:36 ق.ظ

لبانت

به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان دراید

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور تو را هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند را

از رو سپیخانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده ام

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

و چشمانت از آتش است

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها

در رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت ایینه ای بلند است

تابنک و بلند،

که خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

تا آ یینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضور بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:38 ق.ظ

سم به چشمات بعد از این جز تو گلی بو نکنم

جز به تو و به خوبیات به هیچ کسی خو نکنم

قسم به اسمت که تو رو تنها نذارم بعد از این

اسم تو رو داد می زنم تا دم دمای آخرین

قطره به قطره خونم و یک جا به نامت می کنم

دلخوشیهای دنیا رو خودم به فالت می کنم

می برمت یک جای دور می شم واست سنگ صبور

برات یه کلبه می سازم پر از یک رنگی پر نور

روح و دل و جون و تنم، نذر نگاهت می کنم

دنیاها رو فدای اون چهره ماهت می کنم

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:39 ق.ظ

مانند یک بهار....

مانند یک عبور....

از راه می رسی و مرا تازه می کنی.


همراه تو هزار عشق از راه می رسد

همراه تو بهار...

بردشت خشک سینه من سبز می شود.


وقتی تو می رسی....

در کوچه های خلوت و تاریک قلب من ...

مهتاب می دمد...


وقتی تو می رسی...

ای آرزوی گم شده بغض های من...

من نیز با تو به عشق می رسم...

مهرتان را سپاس

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:43 ق.ظ

قلابی از اندیشه ی نیک بر رود حیات بیانداز؛

تا زیباترین احساس را صید کنی ...

باز هم سپاس

سپهری دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:49 ق.ظ

درود بر کسانی که :

از پاکیشان دوستی آغاز می شود؛

از صداقتشان دوستی ادامه می یابد؛

و از وفایشان دوستی پایانی ندارد ...

نامیرا باشید

فرنگیس دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:54 ق.ظ http://yadeaayam.blogfa.com

خدایا مرا با چه طعمی آفریدی که همه از من زود سیر میشوند؟؟؟؟؟؟
______________________

سلام خدمت خواهر عزیزم

سلام به روی ماهت

عزیز دلی

فاطمه دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:25 ب.ظ http://fatemefm.blogfa.com

بزن به سلامتی حرفهای دلت که به کسی نگفتی....
بزن به سلامتی اینکه کوه درد بودی ولی دم نزدی.....
بزن به سلامتی تنهایی هات ولی تنهایی رو دوست نداشتی...
بزن به سلامتی ارزوهایی که نتونستی لمسشون کنی.....
بزن به سلامتی عشقی که طالعش به اسمت نبود ولی هنوزهم دوسش داری....
بزن به سلامتی شبهایی که تو تنهاییهات گریه کردی ولی نمیدونستی برای چی....
بزن به سلامتی دوست و ادمهایی که از پشت خنجر زدن...
هنوز مست نشدم نگاه می کنم به انتهای شیشه و اخرین پیکم ولی هنوز حرف دارم..

سلام فاطمه جان

ممنون مهربونم

سجاد دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:23 ب.ظ http://sajjad4305.blogfa.com

گاهی از خیال من گذر می کنی …
بعد اشک می شوی …
رد پاهایت خط می شود روی گونه ی من …

سلام

مهرتان را سپاس

صدف دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://kafe-ghalb-khande.blogfa.com/

قالب وبت احساس خوبی به آدم میده ...

سلام صدف جونم

ای جانممممممممممممممممممممممم

امیرحسین نورانی دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:46 ب.ظ http://darkhm.blogfa.com

,f cdfhdd nhvd h'i o,hsjd fhil jfhng gdk' ;kdl

سلام

تونستم بخونم اما متوجه نشدم یعنی چی ؟شاید نوشتید آپم یا اینکه به وبلاگ منو سر بزنید تمی دونم که آخه چی نوشتید

ممنونم بزگوار

منصور دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:59 ب.ظ http://mansour57.blogfa.com/

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بوددر نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش روح بی‌تاب مرا در بر گرفت . . .

سلام دوست گرامی

ممنونم

منصور دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:03 ب.ظ http://mansour57.blogfa.com/

لحظه ها را کشتیم تا بگذرند به امید آنکه به خوشبختی برسیم, اما غافل از آنکه خوشبختی همان لحظه هایی بود که در انتظار گذراندیم

باز هم ممنونم

منصور دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ http://mansour57.blogfa.com/

پیش از آنکه دست های درخت به نور برسد ، پاهایش تاریکی را تجربه کرده گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد . . .

مهرتان را سپاس

ثنا دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:25 ب.ظ http://www.sana87.blogfa.com

سلام
خسته نباشی ، لطف کردی بهم سر زدی.منم به رسم ادب اومدم بهت سر زدم. موفق باشی . با تبادل لینک اگه موافق خبرم کن.

سلام

محبت کردید

منصور دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:51 ب.ظ http://mansour57.blogfa.com

سلام خواهر. یه سئوال در مورد اسم وبلاگ و عکسهاش داشتم که اگه دوست داشتید جواب بدید. TALE توی همه عکسهاتون هست . اسم وبلاگتون هم همینه. خواستم بدونم چطور این عکسها همه روی اونها این کلمه هست. مدتها برام سئواله ولی روم نشد بپرسم

سلام برادر خوبم

TALE به معنی افسانه است خدمت رسیدن و جواب سوالتان را در وبلاگتون دادم

این حرفو نفرمایید هر موقع سوالی داشتید من با افتخار حاضر به جواب دادن هستم

ازتون ممنون بابت این توجه بسیار زیبایتان

منصور دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:01 ب.ظ http://mansour57.blogfa.com/

تشکر واقعا چند ماهی فکرم مشغول این سوال بود.کار خیلی زیباییه مشخصه وقت زیادی میذارید. از انتخاب شعرهاتون مشخصه با دقت وبلاگتون رو آرایش میکنید. قبلا هم یک سوالی پرسیدم فکر کنم جواب ندادید. من از انتخاب شعرهاتون به این نتیجه رسیدم خودتون شعر میگید. خواستم ببینم درست فهمیدم؟

نماز و روزه هاتون قبول باشه خواهر گرامی

خواهش می کنم

شما لطف دارید بله من تصاویر و اشعارم را با دقت انتخاب می کنم و به فرموده ی شما دوست گرامی زمان زیادی را صرف می کنم شاید دیگر نتونم مثل سابق در خدمت دوستان باشم و یا اینکه بنویسم

اما من تمام سوالها رو پاسخ می دهم مگه بعضی سوالها که ترجیح می دهم سکوت کنم شاید کامنت تون به دستم نرسید
اگر دوست داشتید دوباره سوالتان را بپرسید .
اما من خودم شعر نمیگم یه زمانی داستان می نوشتم

طاعات و عبادات شما هم قبول حق

آرزو دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ب.ظ http://biyakelasashpazi.mihanblog.com/

سلام. من مدتی هست با هزار تا تحقیق و دو دو تا چهار تا وارد کار بکری شدم که برای اولین بار در تاریخ ایران اجرا می شه. طرحی هست که وزارت صنعت و معدن و تجارت برای کنترل و ثبات قیمت ها اجرا می کنه و کسانی که همکاری می کنند می‌توانند سود خیلی خوبی کسب کنند. می تونید به عنوان شغل دوم، یا به صورت پاره وقت و یا به صورت تفریحی و یا به صورت تمام وقت مشغول به این کار بشید. کار بسیار آسانی هست و همه افراد جامعه می تونند انجام بدن. فقط کافیه یک روز در جلسه ی مشاوره که آدرسش هم در جای معتبر و شناخته شده ای هست شرکت کنید که نکته به نکته راجع به این کار بهتون توضیح داده میشه. با این کار به تمام آرزوهاتون خواهید رسید و یک کار کاملا قانونی هست. اگر تمایل داشتید برای مشاوره تشریف بیارید بهم خبر بدید. فردا هم ساعت 2 تا 3 یا 3 تا 4 یک وقت خالی در تهران داریم. اگر فردا خواستید بیاید هم خبر بدید. ممنون
آرزو ابرازی 09372490774
این پروژه در کل ایران انجام میشه. اگر در شهر دیگری به جز تهران هستید و تمایل به این کار دارید هم خبر بدید تا هماهنگی لازم انجام بشه برای مشاوره ی شما در شهر شما.

سلام آرزو جان

انشالله که موفق باشید

reza sh دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.rezatanhash.blogfa.com

هــیچ میدانی

زیــباترین عــاشــقانــه

وقــتی است که

اسمــم را با “مــیــم” به انتها می رسانی...

سلام

ممنونم

تنهـــــــــــا دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ب.ظ http://just-aching.blogfa.com

این پیام فقط جهت زدن حاضری در دفتر رفاقت بود...
"عزت زیاد"

سلام

لطف کردید

علی اصغر هدایتی سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:34 ق.ظ http://aliasghar92.blogfa.com

سلام به وب من دعوتی

سلام

خدمت رسیدم

فاطی سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:12 ق.ظ http://baran761300.blogsky.com

اجی برا هر پستت نظر دهی جدا بزار

سلام فاطی جونم

ای جان

ღღفهیمه خانوووم ღღ سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ http://fahimehkhanooom.blogfa.com/

مادر " مرا ببخش درد بدنم بهانه بود !

کسی رهایم کرده بود...

که صدای بلند گریه ام؛

اشک هایت را در آورد...!!!

سلام فهیمه جونم

الهی فدات

سپهری سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ق.ظ

همین که احساس کنم تو را دارم ، قلبم تند تند میتپد ، به عشق تو میگذرد روزهای زندگی ام… به عشق تو می تابد خورشید زندگی ام ، به عشق تو آن پرنده میخواند آواز زندگی ام و این است آغاز زندگی ام ، گذشته ها گذشته ، با تو آغاز کردم و با تو میمیرم…. به هوای تو آمدن در این هوای عاشقانه چه دلنشین است ، به هوای تو دلتنگ شدن و اشک ریختن کار همیشگی من است

سلام آموزگار مهربانی

ممنون بزرگوار

سپهری سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:36 ق.ظ

بودنم به عشق بودن تو است ، اگر اینجا نشسته ام به عشق این انتظار است در انتظار توام ، تا فردا ، تا هر زمان که بخواهی چشم به راه آمدن توام خسته نمیشود چشمهایم از این انتظار ، میمانم و میمانم از این خزان تا پایان بهار تا تو بیایی و او که به انتظارش نشستم را ببینم ، تا چشمهایت را ببینم و دنیای زیبایم را در آغوش بگیرم نمیتوان از تو گذشت ، به خدا نمیتوان چشم بر روی چشمهایت بست ، بگذار تو را ببینم ، تا آخرین لحظه ، تا آخرین حد نفسهایم…

ازتون ممنونم

سپهری سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ق.ظ

برای تو زندگی میکنم ، به عشق تو زنده هستم ، اگر نباشی دیگر نیستم تویی که بودنت به من همه چیز میدهد، هر جا بروی دلم به دنبال تو میرود… عشق تو ، حضور تو، به من نفس میدهد هوای بودنت این دیگر اولین و آخرین بار است که دل بستم ، نه به انتظار شکستم ، نه منتظر کسی دیگر هستم تو در قلبمی و تنها نیستی ، تو مال منی و همه زندگی ام هستی

باز هم سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد