روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…..شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور هیجان هم در وجود من نبود!!شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد.هر کس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک بروداین عشق رابه سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد.! !!!دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند!
تقدیم به کسی که به رسم جاده از من دور است وبه رسم وفا در قلب من است.چه سخت است ثانیه های بی توبودن . وچه سخت است سکوت شب را با فریادهای خاموش در هم شکستن در گذرعمر لحظه های
بی توبودن را حس میکنم .چگونه بفرستم تپش قلبم را تا باور کنی هرگز از یاد نمی برم یادت را ؟در دیاری که همه دل شکنند چگونه تحمل کنم
غربت راپس به یاد آرزوهایم سکوتی می کنم بالاتر از فریاد .فریادی بالاتر از احساس شاید فراموش کنم یادت را ,شاید صبوری کنم برزخم های
التیام نیافته ام ,شاید دل به دریا دهم ودر اقیانوس خیال غرق شوم و........
امید من به خدا می سپارمت .به خدایی که تو را آفرید و محبت رادر وجودت نهاد .امید من دنیا رابا تمام خاطراتش از یاد خواهم برد.
من اینجا چون شمع می سوزم با خاطرات کهنه ا
چه خوش گفت مرد عمل:غریب است دوست داشتن وعجیب تر از آن دوست داشته شدن
چه قدردشوار است باور عشق جعفر:
ده سال پیش عاشق دختری به نام مریم شد .که به علت وضع مالی ضعیفی که جعفر داشت خانواده دختر راضی به این وصلت نشدند .جعفر ومریم پنج سال برای رسیدن به هم تلاش کردند اما نتیجه ای نداشت .سرانجام مریم در سال 85خودکشی کرد .وجعفر دیوانه شد.اوباور ندارد مرگ معشوقه اش را وبه هر کس میرسد اورابرای عروسی اش دعوت می کند واکنون دوچشم اونیز کور است .چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به چه جرمی دیوانگی ؟ به جرم اینکه انسان است دلی دارد در این سینه ؟ به جرم این که انسان است واز احساس سرشار است ؟ به جرم اینکه ...............