خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

رویای خیس

امشب که یادِ من نیستی 

بگذار برایت ترانه ای بخوانم

از آدمکی برفی

که در حسرتت آب شد

و تـــو چشم هــــای خیسش را

به آستین پیراهنت دوختی 

 

ما همیشه کسانی که به فکر ما هستند

رو به گریه می اندازیم

گریه می کنیم برای کسانی که به فکر ما نیستند

و به فکر کسانی هستیم که

هیچ وقت برامون گریه نمی کنند

روز معلم مبارک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از مردمک دیده بباید آموخت          دیدن همه کس را و ندیدن خود را

اعتقاد همگان بر این است

چشمها را باید بست

دستها را به گریبان آویخت

تا کی نتوان به حقیقت پی برد

چشمها را باید بست

تا حقیقت نشود فاش بر هیچ کس

تا که در وادی دور

کسی از روح بلند سیر نگردد هرگز

چشمها را باید بست

تا که از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

چشمها را باید بست

نه به هنگام غروب خورشید

که نگاه دل ما خیره شد

چشمها را باید به مهر زمان در اندود

چشمها را نتوان دیگر شست

کسی از دیدن خورشید دلارام نشد

نتوان بود زدیدار شقایقها شاد

چونکه در خاطره ها جرات باریدن نیست

با سرشک دیده این باید نوشت

                                                               

کاش  می شد سرنوشت از سرنوشت

نوروگرما بهر خاکستر نوشت

نقد را از خان وخانخواهان گرفت

بره رابر سفره ی نوکر نوشت

عاشق ومعشوق را هردم به هم

بوی عطر عشق با عنبر نوشت

ماهرویان رابه عشق مادری

جان فدای مهر هر مادر نوشت

کاش می شد سرنوشت از سر نوشت 

کاش می شد هرچه هست بر دفتر خوبی نوشت

کاش می شد از قلم هایی که برعالم رواست

با محبت باوفا با مهربانی هانوشت

                                                                                            خانمحمدی (یاور)

به یاد رویاهای ماندگارم

خدایا رویاهایم جایی ناتمام ماندند شدم رویای ناتمام

خدایا
میوه کدام درختت را گاز بزنم ؟ 

که از زمین رانده شوم
اینجا زمین است .ساعت به وقت انسانیت
خوابیده است!
خطا از من است ،
مـی دانم
از من کـه سالـــــــهاست گفته ام ایاک نعبد،
اما به دیگران هم
دل سپرده ام
از من کـه سالــــــــهاست
گفته ام ایاک نستعین،
اما به دیگران هم
تکیه کرده ام
اما رهایم نکن
بیش از همیشه 
دلتنگم

کارت پستال درخواستی طراحان

مروارید

صدفی به صدف مجاورش گفت:در درونم درد بزرگی احساس می‌کنم،
دردی سنگین که سخت مرا می‌رنجاند.صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت: ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.من در درونم هیچ دردی احساس نمی‌کنم.ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه‌ات در درونش احساس می‌کند

مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.

جبران خلیل جبران

ماهی  قرمزمن .تنگ بلور جای تو نیست. دل به دریا زدن مقصد توست خانه شیشه ای ات دریانیست خوب من ,ساده من, کاش ازتنگ بلور دل دریایی تو  

راه دریای دلم می پیمود

خدایا به کسانی که دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی برتر است
و به آنان که دوست تر میداری بیاموز  که دوست داشتن از عشق برتر است

 عشق جوششی یک جانبه است
 به معشوق نمی اندیشد که کیست
اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور
 سبز می شود و رشد می کند و از این رو است
 که همواره پس از آشنایی پدید می آید
 عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن
 عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد
 عشق لذت جستن است و دوست داشتن پناه جستن
عشق غذا خوردن یک گرسنه است و دوست داشتن "همزبانی در سرزمین بیگانه یافتن"...»

دکترعلی شریعتی

رویاهای ماندگار



فلسفه الاکلنگ


اثبات بزرگے کسے است که


فرو می نشیند تا دیگرے پرواز کند

بهتریـــــــــــــــــــــــــــــــــــن ها همیشه مے مانند


شاید جلوے دیدگان نباشند


امادردل ماندگارند


باور نکن

باور نکن تنهایی ات را
باور نکن تنهایی ات را من در تو پنهانم، تو در من
از من به من نزدیکتر، تو
از تو به تو نزدیکتر، من
باور نکن تنهایی ات را، تا یک دل و یک درد داری...
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر میگذاریم
دل! تاب تنهایی ندارم، باور نکن تنهایی ­ات را
هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها
من با توام هر جا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بُگذار و بُگذر، با من بیا تا کعبه ­دل

باور نکن تنهایی­ ات را، من با توام منزل به منزل


او رفت و من نشناختمش . در تمام میخکهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم

اما نشناختمش. همانگونه که بغضهای

گاه و بیگاهم را نشناختم.

فقط آنقدر او را شناختم که در سایه های افتاده به کلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.

اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که  هیچ  کس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که  برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم . چقدر هم تنها ...

سهراب. .. سپهری