در خــیالات خــودم در زیــــر بـــارانــی که
نیست می رســم با تو به
خــانه، از خیـــابانی که نیست
می نشــینی روبرویــم، خستـــگی در می
کنــی چای می ریــزم
برایــت، تــوی فنـــجانی که نیست
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر
اســت باز می خندم که
خیلی،گرچه می دانی که نیست
شــعر می خوانــم برایــت، واژه ها گــل مـی
کنند یاس و مریـم می
گـذارم ، توی گـلدانی که نیست
چشـم مـی دوزم به چشمت، می شــود آیا
کـمی دستهــایم را
بگـیری ،بــین دستـانی کــه نیست.؟
وقــت رفــتن میشــود، با بغــض می گویـــم نــــرو پشتت پایت اشک مـی ریـزم،در ایوانــی که نیست
می روی و خــــانه لـــبریز از نبــــودت می
شـــــود بـــاز تنــها می شـوم،
بــا یــاد مهـمانی که نیست
بـــعد تــــــو ایـــن کـــــــارهر روز مـــــن اســــت بــاور ایــن کــه نــباشـی، کــار آسـانی کــه نیست
پ.ن.1:اگــــر کسـی در زندگـــی اش شـــما را بخــــواهد پیوسـته تــلاش خواهـد کــرد و آن را در عمــــل نشــان خواهـــد داد
پ.ن 2: همیشه با کسی درد دل کن که دو چیز داشته باشد: یکی "درد" و دیگری "دل"غیر از این باشد به تو می خنــدد...
سلام خوشگلم
معلم امروز چند شنبس بوس
روز مبارک
سلام به روی ماهت



عزیزم م م م م م م م م م م م
[گل]*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*[گل]
سلام[گل]
روز تولد حضرت علی(ع) تنها روز پدر نیست …
روز بزرگداشت مقام مردانگی و انسانیته …
و اون گنجی یه که هر کسی نمی تونه دارای اون باشه …
روز موجودی با محبت به نام پدر ..
از پدر گر قالب تن یافتیم
از معلم جان روشن یافتیم
خجسته میلاد فرخنده مولود کعبه و گرامیداشت مقام والای پدر
و تقارن آن با ایام بزرگداشت هفته معلم مبــــــــارک
[گل]*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*[گل]
سلام همکار خوبم



بر شما هم مبارک
افسانه توی این سایت پست میزارم یدونه هس به اسم تنهایی هر یک ساعت بروز میشه ماله من میره صفه های بعد
لایکم کنhttp://jokland.ir/cat/6
ای جونم

چشم حتما
http://jokland.ir/user/%D9%85%D9%86%D8%A718
حتما سر میزنم مهربونم






مَـــــــــــــــــــنْ♖
هَمــینَـــم کِه هَــستَــم➡➠➟
⇣⇣یِه چیز تو مایِـــه هایِ⇣⇣
زَمــینَــــم کِه خَــستَــم➨
ممنون از مهرتون



سلام آبجی افسانه گل و مهربونم[قلب][گل]
صبح بخیر آبجی گلم[قلب][گل]
ممنون از لطف ومحبتت آبجی گلم[قلب][گل]
آبجی گلم هفته خوبی برای شما و خانواده گلتون آرزومندم[قلب][گل]
خنده بر لبانت همیشه جاری آبجی گلم[لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند]
روز خوش[قلب][گل]
موفق وموید باشی آبجی گلم[قلب][گل]
......................................
امشب ز خدا خواه که با لطف و کرم
از شیعه گشاید گره و رنج و ألم
و آن یار سفر کرده به صد عز و جلال
بینیم قمر روی مهش دور حرم
امشب لیلة الرغائب شب برآورده شدن حاجات است٫همه با هم:
"اللهم عجل لولیک الفرج"[قلب][گل][قلب]
.............................................
نمی دانم خوشبختی برای تو در چه معنا می شود
فقط می دانم
خوشبختی وسیعتر از آنست که در ذهنت بگنجد
و زیباترین لحظه ایست که می توانی در زندگی درک کنی
و من برای تو
خوشبختی ات را آرزومندم . . .[قلب][قلب][گل]
.................................................
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم
و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم،
فقط به این خاطر که در گذشته
یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند
که حتما حکمتی در اجابت نشدن آن ها بوده است
زندگی کنید برای رویاهایی که منتظر حقیقی شدن به دست شما هستند.
شما فرصتی برای بودن دارید. پس ساکت ننشینید.
بگذارید همه بدانند که شما با تمام توانایی ها و کاستی ها شاهکار زندگی
خودتانید.
کافی است لحظات گذشته را رها کرده و برای ثانیه های آینده زندگی کنید.
چون رویاهایتان آنجاست و شما فقط و فقط یکبار فرصت زندگی کردن دارید[قلب][گل]
سلام برادر خوبم



ممنون از محبت تون شما هم خفته ی خوبی به همراه سوگند عزیز و خانواده محترم داشته باشید
ممنون بزرگوار
داستان کوتاه چرخه زندگی
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت:باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید:داستان کوتاه پسرم ، داری چی میسازی ؟” پسرک هم با ملایمت جواب داد :یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
سلام جناب باقریان گرامی
بسیار زیبا بود ازتون ممنونم
طمع دکتر
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.
بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.
خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم
پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:
این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد…
همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید
الهی ی ی ی



برنده واقعی کیست ؟
پسر ۸ ساله ی من دونده ی خوبی بود و در اکثر مسابقات مدال می آورد.
روزی برای دیدن مسابقه ی او رفتم.در مسابقه ی اول مدال طلا را کسب کرد.
مسابقه ی دوم آغاز شد.
او شروع خوبی داشت اما در پایان مسابقه حرکت خود را کند کرد و نفر چهارم شد.
برای دلداری به سراغ او رفتم تا نکند به خاطر اول نشدن ناراحت باشد.
پسرم خنده ی معصومانه ای کرد و گفت:
مامان یه رازی بهت میگم ولی پیش خودمون بمونه.
کنجکاو شدم. پسرم ادامه داد:
من یک مدال بردم اما دوستم نیکولاس هیچ مدالی نبرده بود
و خیلی دوست داشت یک مدال برای مادر پیرش ببرد. برای همین گذاشتم او اول بشود.
پرسیدم:پس چرا چهارم شدی ؟
خندید و جواب داد:
آخه نیکولاس میدونه من دونده ی خوبی هستم.
اگر دوم می شدم همه چیز را میفهمید.حالا میتوانم بگم پایم پیچ خورد و عقب افتادم.
ممنون بزرگوار محبت کردید


داستان کوتاه جدید و آموزنده درس زندگی
استادی قبل از شروع کلاس فلسفه اش در حالی که وسایلی را به همراه داشت در کلاس حاضر شد. وقتی کلاس شروع شد بدون هیچ کلامی شیشه خالی سس مایونزی را برداشت و با توپ های گلف شروع کرد به پر کردن آن.
سپس از دانشجویان پرسید که آیا شیشه پر شده است؟ آنها تایید کردند. در همین حال استاد سنگریزه هایی را از پاکتی برداشت و در شیشه ریخت و به آرامی شیشه را تکان داد.
سنگریزه ها با تکان استاد وارد فضاهای خالی بین توپ های گلف شدند و استاد مجددا پرسید که آیا شیشه پر شده است یا نه؟ دانشجویان پذیرفتند که شیشه پر شده است…
این بار استاد بسته ای از شن را برداشت و در شیشه ریخت و شن تمام فضای های خالی را پر کرد. استاد بار دیگر پرسید که آیا باز شیشه پر شده است؟ دانشجویان به اتفاق گفتند: بله!
استاد این بار دو ظرف از شکلات را به حالت مایع در آورد و شروع کرد به ریختن در همان شیشه به طوری که کاملا فضاهای بین دانه های شن نیز پر شود. در این حالت دانشجویان شروع کردند به خندیدن.
وقتی خندیدن دانشجویان تمام شد استاد گفت: “حالا”، ” می خواهم بدانید که این شیشه نمادی از زندگی شماست. توپ های گلف موارد مهم زندگی شما هستند مانند: خانواده، همسر، سلامتی و دوستان و اموالتان است. چیز هایی که اگر سایر موارد حذف شوند زندگی تان چیزی کم نخواهد داشت. سنگریزه ها در واقع چیز های مهم دیگری هستند مانند شغل، منزل و اتومبیل شما. شن ها هم همان وسایل و ابزار کوچکی هستند که در زندگی تان از آنها استفاه می کنید…
و این طور صحبتش را ادامه داد: اگر شما شن را در ابتدا در شیشه بریزید در این صورت جایی برای سنگریزه ها و توپ های گلف وجود نخواهد داشت. و این حقیقتی است که در زندگی شما هم اتفاق می افتد. اگر تمام وقت و انرژِی خود را بر روی مسائل کوچک بگذارید در این صورت هیچگاه جایی برای مسائل مهم تر نخواهید داشت. به چیز های مهمی که به شاد بودن شما کمک می کنند توجه کنید.در ابتدا به توپ های گلف توجه کنید که مهم ترین مسئله هستند. اولویت ها را در نظر آورید و باقی همه شن هستند و بی اهمیت.
دانشجویی دستش را بلند کرد و پرسید: پس شکلات نماد چیست؟
استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که این سئوال را پرسیدی! و گفت: نقش شکلات فقط این است که نشان دهد مهم نیست که چه مقدار زندگی شما کامل به نظر می رسد مهم این است که همیشه جایی برای شیرینی وجود دارد.
چقدر جالب و زیبا بود ازتون ممنونم


دایره ای به مساحت زندگی
مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند.
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد.
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود.
نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری
همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت:
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است.
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد.
هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت.
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند.
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد.
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
(لئوتولستوی)
------------------------------------------------
بادرود خدمت افسانه خانمک غرض از مزاحمت اینکه اگه گاهی از داستانها تکراریه شما حذفش کنید. چون شک دارم که کدام را فرستادم.
ممنون و سپاس وقدردانی از شما
بدرود
محبت کردید بزرگوار مرا شرمنده کردید


بادرود مجدد. شرمنده . باید عرض کتم که در کامنت قبلی فکر کنم در قسمت توضیحاتش به خاطر افتادن عینک نزدیک بین از روی چشمم غلط املایی داشتم . شما به بزرگی خودتون ببخشید. وخواهشا تصحیحش کنید
باسپاس فراوان
سلام مجدد خدمت شما
این حرفو نفرمایید بزرگوار من به اصل توجه دارم فرعیات برایم مهم نیست ازتون ممنونم جناب باقریان گرامی
جهنم
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت.
شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت
با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید
و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست .
می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و
روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد.
روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت:
کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید
را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:
کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است
و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!
این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.
جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،
جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ،
تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
محبت کردید بسیار عالی بود


خلوص پیرزنی که به کلیسا می رفت اما چیزی یادش نمی ماندیکشنبه بود و طبق معمول هر هفته خانم نسبتا مسن محله، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخندی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست.
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
ممنون از محبت تون
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد.
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
" هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد ....."
ممنون جناب باقریان گرامی



عشق و بندگی
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشهگیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟
بسیار زیبا بود ازتون ممنونم


وقتی صدای پایم می رسد،
شکوفه ها سلام می کنند...
http://upload7.ir/imgs/2014-09/32806422288931858065.jpg
عزیز دلم الهی فدات


سلام
با نوشته ( چند داستان طنز ) آپم بیای خوشحال میشم[گل]
نصیحت یه شوهر به زنش:
هر وقت یه سوسک تو دستشویی دیدی با دمپایی فورا نکوب رو سرش…
بی توجه از بغلش رد شو… این کار از صدتا فحش براش بدتره
[گل] [لبخند]
سلام



نگاه خوبتان را سپاس
چشم خدمت میرسم
برای بودن,
گاهی لازم است که نباشی!
شاید نبودنت, بودنت را به خاطر آورد...
اما دور نباش....
دوری همیشه دلتنگی نمی آورد....
فراموشی همان نزدیکیهاست !...
عزیز دل افسانه ای

میترسم انقدردوستت بدارم که خداهم شک کند
که اغازعشق ازادم وحوابوده یاازما…؟
(آقا و بانو)
ممنون عزیزان من

تا دلآرام نباشد،....... دل آرام کجاست؟
http://static5.cloob.com//public/user_data/album_photo/3933/11796747-b.jpg
الهی فدات عسلم
هرگز کسی که استعداد خوبی در تایپ کردن دارد
پروفسور نخواهد شد!
لوسی اسمیت
سلام
خوشحال میشم نظرت رو در مورد وبم بدونم
ممنون از محبت تون



چشم حتما
مثل پیامبری
که قانع می شود
به ایمان آوردن یک نفر
یک تار از موهایش کافیست!
عزیز دلم ممنونم

»» داستان کوتاه بزرگترین افتخار
داستان کوتاه بزرگترین افتخار
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
بسیار زیبا بود ممنون بزرگوار


داستان آموزنده گنج غلام
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست.
درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده میشدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
داستانهای کوتاه رو خیلی دوست دارم ازتون ممنون جناب باقریان گرامی


داستان آموزنده سلف سرویس
امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفته بود برای صرف غذا به رستورانی رفت. او که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هر چه لحظات بیشتری سپری می شد ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمت ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت: «من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟»
مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!»
امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت. اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است.
همه نوع رخدادها ، فرصت ها ، موقعیت ها ، شادی ها ، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد.
در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد؟ و هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است. سپس آنچه می خواهیم برگزینیم.
ممنون بسیار زیبا بود بزرگوار


http://harkat.com/view/79eadb50-8b6c-4ea9-a600-5b84cef5506b
ممنون جناب رضی بزرگوار




شما همیشه سرور بودید اما من هیچوقت عمو سییلو شما نبودم آخه بابا
من خانمم
سلام مهربان
پنج شنبه است و ما منتظر
مهر و مهروزیهات از ۳۳۲ به بعد ...
در انتظارمون مگذار
سلام همزبان خوبم
صبح منزل نبودم در همایش تجلیل از معلمان شرکت داشتم
ببخشید
و سهم شما از این مهرو مهرورزی 371
سلام نازیم
سلام جناب رضی
بادرود فراوان خدمت خانم مکرمه گرانقدر افسانه خانم گرامی:
-------------------------------------------------
داستان زیبای دو برادر شریک
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود
با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو
بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...
کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در
خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،مرد نجـاری را دید .
نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید
شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد
که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر
در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من
است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را
کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر
کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم،
از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر
او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا
وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت
مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب
گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر
ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر
من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد
که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر
بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی
دوشش گذاشته و در حال رفتن است...
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان
او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
چقدر خداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظار دریافت چیزی را از او نداری بهترینش را به تو ارزانی می دارد...
سلام جناب باقریان گرامی



از بابت حضور گرم و مهرربون و داستانهای زیباتون ازتون ممنونم
بسیار زیبا بود
داستان استجابت دعا
۱- شما خدا را شناخته اید اما حق او را ادا نکرده اید، بهمین دلیل شناخت شما سودى بحالتان نداشته.
۲- شما به فرستاده او ایمان آورده اید سپس با سنتش به مخالفت برخاسته اید ثمره ایمان شما کجا است ؟
۳- کتاب او را خوانده اید ولى به آن عمل نکرده اید، گفتید شنیدیم و اطاعت کردیم سپس به مخالفت برخاستید.
۴- شما مى گوئید از مجازات و کیفر خدا مى ترسید، اما همواره کارهائى مى کنید که شما را به آن نزدیک مى سازد …
۵- مى گوئید به پاداش الهى علاقه دارید اما همواره کارى انجام مى دهید که شما را از آن دور مى سازد …
۶- نعمت خدا را مى خورید و حق شکر او را ادا نمى کنید.
۷- به شما دستور داده دشمن شیطان باشید (و شما طرح دوستى با او مى ریزید) ادعاى دشمنى با شیطان دارید اما عملا با او مخالفت نمى کنید.
۸- شما عیوب مردم را نصب العین خود ساخته و عیوب خود را پشت سر افکنده اید .. . با این حال چگونه انتظار دارید دعایتان به اجابت برسد؟ در حالى که خودتان درهاى آنرا بسته اید؟ تقوا پیشه کنید، اعمال خویش را اصلاح نمائید امر به معروف و نهى از منکر کنید تا دعاى شما به اجابت برسد.
امام علی (ع) (نهج البلاغه حکمت ۳۳۷) : دعا کننده بدون عمل و تلاش مانند تیرانداز بدون زه است.
محمد بن على ترمذى، از عالمان ربانى و دانشمندان عارف مسلک بود. در عرفان و طریقت ، به علم بسیار اهمیت مى داد ؛ چنان که او را “حکیم الاولیاء” مى خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى کس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى کشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گریست و مى گفت : من این جا بى کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالماند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى خواهم.
پس هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است
ممنون جناب باقریان گرامی



محبت کردید بسیار زیبا بود شرمنده می کنید بزرگوار
بهترین دوست کیست .... ؟؟؟؟؟
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید :چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...
جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت:
تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که تو را از تاریکی و ناامیدی بیرون می کشد
درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریکی بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائی است که نام تو رو زنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است. یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکبار دیگر جواب بده چند تا دوست داری؟
سپس مرا نگریست و درانتظار پاسخ من ایستاد
با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی
بهترین دوست کسی است که : شانه هایش رابه تو می سپارد و وقتی که تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند .کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد .وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست
کاربران محترم و همراهان عزیز سایت
نیاز به تغییر مکان سرورهای سایت بود که اینکار در اواخر هفته پیش آغاز شد اما متاسفانه این انتقال طبق برنامه پیش نرفت و در این بین یه سخت افزارهای مهم سایت آسیب جدی رسیده است. برطرف کردن مشکل نیاز به چند روزی وقت دارد و احتمالا اینکار تا ابتدای هفته جاری (هفته آخر اردیبهشت ماه) بطول خواهد انجامید و امیدواریم پس از آن خدمات سایت بصورت عادی ادامه پیدا کند. عمیقاً از آنچه پیش آمده متاسفیم.
از صبر و شکیبایی شما متشکریم
الهی فدات




منم چند بار به مدیریت بلاگفا رفتم همین پیغامو داد
درست میشه نازنیم الهی خاله فدات
دلت که گرفت، دیگر منت زمین را نکش
راه آسمان باز است، پر بکش
او همیشه آغوشش باز است، نگفته تو را میخواند ؟
اگر هیچکس نیست، خدا که هست...
الهی فدات نازنینم

گرچه گذر زمان فرصت مهرورزیدن را دریغ نمی کند
اما مرگ را استثنائی نیست
فرصت ها را برای مهرورزی دریابیم
عسل منی


TALE
... انشالله هر چه خیر است آن شود
ما انسانها باید برسیم به اونجایی که :
هر چه پیش آید خیر بنامیم ...
در زندگی ما انسانها گاه مسائلی پیش می آید که بظاهر شر خوانده میشه ، اما چه بسا خیر زندگی مون بود !
وقتی در مسیر لله قرار گیریم و در
هستی و خدا غرق شویم ...
آنگاه جهنم هم بهشت میشود
سلام همزبان خوبم







بدانید که آنچه که خدا برای شما مقدر کرده خیر است شما بنده ی
خوب خدایید و نسانها حق ندارند از کسی عیب جویی کنند شاید او
بنده ی خوب خدا باشد و
آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن
و به قول جناب احمد رضی آنها که با تیغ ریش میزنند با آنها که با ریش تیغ میزنند برابر نیستند
و چه سان
رابطه ها در دو حالت قشنگ میشن:
اول پـیـدا کـردن شـبـاهت ها
دوم احترام گذاشتن به تفاوتها
ممنون که همیشه هستید تنها دوست باوفای قدیمی خاطرات کهنه ام
سلام خانم گل خیلی خوشحالم کردی که به کلبه ی تنهایی هام اومدی شما رو لینک کردم امیدوارم دوست خوبی برای شما باشم موفق باشی
بوس بوس بوسسسسسسسسسس
سلام
اما باور بفرمایید من یادم نمیاد به وبلاگ شما اومده باشم
چی میدونم والا
وبلاگی با آدرس مورد نظر پیدا نشد
مستـم من امشـــب...
چهـ حالی دارم...
دنیـــا به کامو...
عشقمـ کنارم...
ممنون از محبت تون


چنان دلبسته ام کردی که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم اما سایه ام با من نمی آمد
عزیز دل افسانه ای


افسانه عزیز سلام،مهم نیست که کی هستید یا نه ،زن هستید یا مرد ، من می خواستم بگویم که از لحن کلامتون و بی تکلف بودن و سادگی اشعارتان و دلنوشته هایتان را خیلی دوست دارم و این سادگی هست که بر دل می نشیند ، من آدمی هستم ادمای صاف و ساده و دیوار های گلی وخانه های قدبمی به یادگار مانده از زمان گذشته را بسیار دوست دارم شاید باورتان نشه وقتی یه دیوار گلی می بینم فکر می کنم یک تابلوی نقاشی نفیسی می بینم بهر حال عذر میخوام که مزاحم شما شدم موفق باشید و دیگر هیچ
سلام جناب آذران گرامی







از بابت حضور سبزتون سپاسگزارم گفته ها و ناگفته هایی که از پیامتون در پیغام گیر خاطراتم حکایت از دل بزرگ و با احساس شماست .و نشون میده که هنوز هم دوست داشتن و دوست داشته شدن افسانه نیست بلکه هنوز هم آتش آن سرد نشده و برایم خیلی جالب بود که شما پاسخ به کامنت های پست های قدیمی را خوانده اید فقط ازتون خواهش می کنم اگر جواب این کامنت رو خوندید محبت کنیدبفرمایید که اون *کامنت *و پاسخ من در کدام پستم بود چون دوست دارم که یک باره دیگه پاسخ کامل خودمو بخونم
صراحت کلام و سادگی شما ستودنی ست
موفق باشید بزرگوار
میله تا میله قفس دلتنگی است
رفت و برگشت نفس دلتنگی است
پیش تو درد مجسم بودم
من برای قفست کم بودم
سلام


نگاه خوبتان را سپاس
زیبا ترینی ، وقتی نمی بینیمت ...
بهترینی ، وقتی مهربونی ...
سلام همزبان خوبم
و چه سان عشق را نرسیدن بهتر و خوشتر است ....
لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم
لیلی مپسند این همه نابود شوم
لیلی بنشین، سینه و سر آوردم
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
دستان جنون در دهنم می رقصد
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست
نگاه خوبتان را سپاس


تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی ایا هستم ؟
کوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
محبت کردید

سلام خاله عزیزم . خاله افسانه ممنون از لطفتون بنده حالم خوبه وبه دعا گویی شما مشغولم. مامان وبابایی هم همگی خیللللللللللللییییییییی سلااااااااااااااااااااااام میرسونند.[قلب][گل][ماچ] شما چطورید. حالتون خوبه به قول قدیمیها دماغتون چاغه. قبراقید؟ امیدوارم همیشه سلامت و موفق باشید. انشالله.[قلب][گل][ماچ]
پیشاپیش عید مبعث پیامبر اسلام بر شما مبارک باشه خاله عزیزم
سلام به روی ماهت نازنینم



شما خدمت پدر و مادر محترم مبعث رو از طرف من تبریک عرض کنید 



قربونت عزیز دلم
سلام مرا خدمت مادر و پدر گرامی برسونید متاسفانه بلاگفا یک هفته است که مشکل سخت افزاری پیدا کرده و من نمیتونم براشون کامنت بگذارم
ممنون مهربونم
تو سروران را سروری تو رهبران را رهبری / تو از تمام انبیا هم بهتری هم برتری
تو کشتی توحید را هم ناخدا هم لنگری / تو اولین روشنگری تو آخرین پیغمبری
----------------------------------------------------------
ای پادشاه عالم عشقت به سینه دارم / در قاب سینه ی خود عکس مدینه دارم
دارم ولایت تو ، در دل محبت تو / سر مست جام عشقم ، در شام بعثت تو
------------------------------------------------
این چراغی است که تا شام ابد جلوه گر است / این یتیمی است که بر عالم خلقت پدر است
این نجات همه در دامن موج خطر است / این رسولی است که از کلّ رُسُل خوب تر است
الهی فدات

پیک وحی است که در غار حرا می آید / به محمد ز خداوند ندا می آید
ای خلایق همه این طرفه ندا را شنوید / گوش های شنوا حکم خدا را شنوید
-------------------------------------------------------
بت و بتخانه همه ذکر خدا می گویند / سخن از اقرأ و از غار حرا می گویند
حمد حق، مدح رسول دو سرا می گویند / خلق عالم همه تبریک به ما می گویند
-----------------------------------------------
مهدی بیا که عید اعظم پیمبر است / این بعثت محمد و تبریک حیدر است
در اهتزار پرچم قرآن هل اتی / تا موسم ظهور بدستان رهبر است . . .
عید مبعث مبارک
ممنون نازنینم

سلام
شما افسانه منو ندیدی؟
سلام جناب رضی

منظورتون کدوم افسانه است؟
وبلاگ جدید مبارک
تکمیلی ( بیست و شش اردیبهشت ماه): زمان اعلام شده توسط شرکت خارجی در طول هفته گذشته تغییر کرده است. ما دائماً در حال پیگیری هستیم و به محض دسترسی به اطلاعات، فعالیت عادی سایت را آغاز خواهیم کرد اما متاسفانه بخش اصلی و مهم کار از دست ما خارج است. تمام تلاش ما این است که اطلاعات کاربران تا آخرین ثانیه ها حفظ شود و معتقدیم این ارزش صبر را دارد. اما در صورتی که وضعیت فعلی مدت زیادی طول بکشد ما وبلاگها را با استفاده از نسخه پشتیبان قدیمی تر اطلاعات فعال خواهیم کرد. به ما یک هفته دیگر فرصت دهید.
عزیز دلم ناراحت نباش درست میشه انشالله

سلام... افسانه خانوم خوشحالم که چراغ خونه شما همچنان روشن باقی مانده متاسفانه چراغ خونه مارو بلاگفا قطع کرده ومعلوم هم نیست چه وقت کلید انرا بزند بهرصورت امیدوارم شما موفق باشید [گل]
سلام
روزنه ای در تاریکی ست



ممنون از محبت تون البته همچنان روشن روشن هم نیست
بله متاسفانه ...خبر دارم
محبت کردید بزرگوار