امشــب همــه در عالــم امکـــــان بی سلسـله ان دمسـت و پریـــشان امشــب بکشـد جاذبـه ی عــــشق از عمــق ضمـیر فطـــرت پنــهان امشــب نشــود ساکت و خــاموش آتشـــکده ی سیــــنه ی انـــــسان امشـب بشکسـت سـد غــرور را سیـــلی که شـــد از دیــــده گریـان امشـــب بزنــم تیـــغ سرانــــــجام بر پیکـــره ی ظلمــــت هجـــران امشـب شب وصل با همه دوری لبیــک مــــن و خالــــق سبـــحان امشــب شـــب پرواز مـــن و تــو در عطـــر خــوش نـم نـم بــــاران امشــب شـــب دیدار مــن و تـــــو دریـــای یفیــــن ســاحل ایمـــــان امشـــب شــب میـــلاد دوبـــــــاره تا باز چـــه کشــد آیــنه از جـــان امشــب شــــب فریـــاد ستــــــاره بغضی که شکست در دل طوفـان
"سیدمحمدحسن هاشمی | ![]() |
پ.ن ۱: وقتی یک آدم رو دنیای خودت می کنی کوچکترین اشتباه اون آدم تمام دنیای تو رو داغون می کنه . پس به اندازه ی آدمها دست نزنید
پ.ن ۲: خدایا اندکی نفهمی عطا کن که راحت زندگی کنم. مردم از بس فهمیدم و به روی خودم نیاوردم
باز هم تابستان
باز هم من داغ
بدون حوا می جنگم با
داغی و تابستان
سلام
نگاه خوبتان را سپاس
زحمت دارد .... آدم بودن را میگویم
این را می شود از مترسک ها آموخت
آنها تمام عمر می ایستند تا آدم حسابشان کنند
سلام
مهرتان را سپاس
دیوار احساس من را
همه…
کوتاه می پندارند ،
اما چه می دانند ،
در پس این دیوار کوتاه ،
زمینش عمق فراوان دارد
سلام حسرت بانوی عزیزم
ممنون مهربونم
سلام عزیزم عجب وبلاگ قشنگی دارین ومطالب خوندنی وجالب اگه دوست داشتید ما رو هم لینک کنید تا دوستای خوبی واسه هم باشیم.
راستی ثمین جون من توی جشنواره تابستانه نی نی ها شرکت کرده و نیازمند حمایت شماست
فقط یک sms
کد 102رو بدون هیچ حرف و علامتی به شماره 20008080200
بفرستید
یه دنیا ممنون
لطفا یادت نره فقط یه sms
[تشویش]
سلام مامان خانم

نظر لطفتون
انشالله ثمین جون سلامت باشند
چشم حتما
دلــ ــم بهانهـ ات را میگیـــ ــرد ...
چقـــدر امــروز حس می کنــــم نبــود تو را ..
صدایتـــــ در گوشــ ــم می پیچــ ــد و من میگویـــ ــم:
"جـــ ــانــ ــم..."
مرا صــدا کردی ...؟!!!...!
سلام عزیزم
الهی فدات
حرف زیاد داریم اما ؛
ما همه کارگریم
از کوره اگر در برویم
آجر می شود نانمان!
ممنون مهربونم
سلام
خانومه سالومه................
افسانه عزیزدر کار هنر بی نظیر وهمتایی.
موضوعاتی که میذاری هم حض میرم وهم لذت وخوبه که بدونی که اونو با دیگران هم تقسیم میکنم.
مثل این شعر و....
همیشه سربلند و سر سبز باشی.
ارادتمند همیشگی شما
ببخش تا...بدرخشی
سلام جناب مرادی گرامی

نظر لطفتونه شما همیشه به خواهر کوچک خود لطف داشتید بزرگوار
طاعات قبول
سپاسگزار مهرتون هستم
مانا باشید بزرگوار
قطره های اشک بی قراری
نوازشگر گونه هایم است
چه کنم که
SاشکS
قشنگ ترین بهانه است
برای گفتن از
بی تو بودن
برای بیان دلتنگی
برای بیان غربت
سلام
ممنون از نگاه خوبتون
دوست داشتن یعنی تنهایت میگذارم همانگونه که خواستی اما جایت در زندگیم همیشه خالیست
سلام
مهرتان را سپاس
ممنون از حضورت
خواهش می کنم عزیزم
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است...
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی...
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی...
و بی خیال ســوت بزنی...
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند... !!!
===***====****===
سلام
خسته نباشید
خیلی ممنون از حضورتون توی وبم
واقعا وب زیبایی دارید...
امیدوارم موفق باشید
راستی اگه باتبادل لینک موافق هستید بهم اطلاع بدین
سلام عزیز دلم
قربونت نازنینم
بهتون اطلاع میدم
سلام و عرض ادب
و رمضانتان مبارک
همیشه شاد و پیروز باشید
سلام جناب شنگین کلک برگوار

طاعات و عبادات تون فبول حق
خوشحالم که دوباره شاهد حضور سبزتون در شنگ هستم
روزی مخاطـــ ــب تمــام جملاتت من بودم !!!!
نمیدانی چــه درد سختی است خلع مقام شدن ٫ ....
نمیدانی چــه سخت تر است دیدن ترفیع گرفتن دیــگری .
سلام دلبندم
ممنونم
نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم ...
تو همیشه دعوتی ! راس ساعت دلتنگیــــــ ...
عزیز دلمی
گاهى بى هیچ بهانه کسى را دوست دارى
گاهى با هزار دلیل هم نمیتوانى یکى را دوست داشته باشى ...
سلام
مهرتان را سپاس
سلام افسانه جون
خوبی عزیزم؟
امشب به نت دسترسی داشتم و گفتم بهترین فرصته که یه سری بهتون بزنم...
عبادات قبول. امیدوارم حال و احوال روبراه باشه
خیلی دلم تنگت بود افسانه جان. متاسفانه بهت اطمینان ندارم وگرنه شماره همراهم رو میدادم حداقل اس ام اس برات بفرستم
آخه تو قبلا حسن نیتت رو ثابت کردی
می دونی که چی می گم؟
باز شماره منو می گیری و خودت مخفی می شی و آثاری از خودت بجا نمی ذاری...
خلاصه خواهر ! غرض احوالپرسی بود . سعی می کنم باز بیام پیشت..
می بوسمت
شب بخیر
راستی دوست نداشتی تایید نکن یا ویرایش کن مشکلی نیست
ممنون مهربونم
طاعات شما هم قبول حق
منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود اومدم وبتون گوله گوله اشک ریختم و آروم شدم
بهم اطمینان ندارید؟؟
راست میگید اطمینانی به من نیست
شوخی می کنم بابا
عزیز دلبندم چرا تائیدش نکنم
سلام افسانه جون وبت معرکه هست
ممنونمممم که بهم سر زدی
بازم سر بزن خوشحال میشم
سلام عزیزم
قربونت مهربونم
حتما
آدما دو جور زندگی میکنن یا غرورشون رو زیر پاشون میذران و با انسانها زندگی میکنن
یا انسانها رو زیر پاشون میذارن و با غرورشون زندگی میکنن . . .
سلام
ممنون از لطفتون
خیلی زود میفهمی،
همهچیز را در آغوشِ من جا گذاشتی!
مثلِ مسافری که تمامِ زندگی اش را،
در یک ایستگاهِ بینِ راهی،
جا میگذارد!
سلام
حضور سبزتان را سپاس
گفت تا ابد تنهایت نمیگذارم
ابدش چه زود عفو خورد . . .
سلام
محبت کردید
تنهـــــــایی های من
دو نفـــــــره است…
یـــــــــا با تــــــــو
یـــــــا با خیـــــال ِ تــــــــــو…
مهرتان را سپاس
سلام افسانه جان...
نماز روزه هات قبول باشه ایشالا...
وبت پر محتواست...
الان وقت نمیکنم همشو بخونم...
پس نظر الکی نمیذارم...
ایشالا سر فرصت میام وبت...
بازم پیشم بیا افسانه جام...
سلام برادر خوبم

طاعات شما نیز قبول حق تعالی
محبت می کنید
شب تون بخیر
عبادات قبول
« پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»
سلام

وقت به خیر
طاعات و عبادات شما نیز قبول
محبت کردید
◢ وَقتے ( !!! گـِــریـﮧ !!! ) مے ڪُنے
◢ هَمـِـﮧ میگـَـטּ ولـِـش ڪُـטּ ، بـבֿآر < رآפـَتــــ > بــآشِـﮧ
◢ اَمــّـآ وَقتے /// مےפֿـَنـــــבے ///
◢ هَمـِـﮧ میـــآטּ میگـَـטּ چے شُـבه !؟
✔ بگــُـو مـــآ ـهـَمـ « بـפֿـَنـــבیـمـ »
سلام غزلم
عزیز دلمی
عشق محکومی است که محاکمه نمی شود...
دیوانه ای است که معالجه نمی شود...
بیگانه ای است که شناخته نمی شود...
سکوتی است که شکسته نمی شود ...
وفریادی است که ارام نمی شود..
سلام
سپاسگزار حضور گرمتون هستم
بادرود فراوان خدمت افسانه خانم گرانقدر
طناب
داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود.
او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست،
تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید.
همه چیز سیاه بود. و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد،
و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکههای سیاهی را در مقابل چشمانش میدید.
و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود
میگرفت.
همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب
و بد زندگی به یادش آمد
اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.
و در این لحظه سکون برایش چارهای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
«خدایا کمکم کن»
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد:
«از من چه می خواهی؟»
ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من میتوانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
و شما؟
چه قدر به طنابتان وابستهاید؟
آیا حاضرید آن را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.
هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده.
یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکیند که او مراقب شما نیست.
سلام جناب باقریان بزرگوار


صبح تون به خیر
اعتقاد به خدا منشاء دینداری است و در جایی خوندن اعتقاد به خداوند عمر رو طولانی می کنه و افرادی که به خدا اعتقاد دارند استرس کمتری دارند
از بابت داستانهای زیبایتان ازتون ممنونم محبت کردید
دو قورت و نیمش باقی است
ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.
پس این دو قورت ونیمی که میگن بر می گرده به این داستان
ازتون ممنون بزرگوار
سلام خواهر خوبم َ افسانه جون من
درد
نه تنها فارغم کرد از جهان درد
ز قید جان خلاصم کرد، جان درد
کسی با درد بیدردی چه میکرد
اگر پیدا نمیشد در جهان درد
علاج مرگ تا هرکس نداند
چو خضر از چشم مردم شد نهان درد
به غیر از درد، هیچم در میان نیست
چو مغزم کرده جا در استخوان درد
به دست آرند صد دل را به یک تیر
نبیند دست و بازوی بتان درد
تو بیدردی و از دردت خبر نیست
چه گویم تا تو را آید از آن درد
نگویم درد عاشق را دوا نیست
اگر با کس نمیگویی، همان درد
تواند درد گردد عین درمان
اگر از دل نیاید بر زبان درد
علاج ناله میکردیم مجذوب
اگر میداد یک ساعت امان درد
صبح تون به خیر عزیزم
انشالله که همیشه سلامت باشید و طعم درد رو نکشید و درد و غم تون بخوره تو سر؟؟؟
ممنون عزیز دلم
از دامن خود دست کشیدیم و گذشتیم
از غیر تو مردانه بردیم و گذشتیم
دیدیم گرانی همه از خاکپرستی است
چون شعله سر از خاک کشیدیم و گذشتیم
راهی که در او ریگ روان شیشه دلهاست
هرگام به صد کعبه رسیدیم و گذشتیم
از باغ تمنا که دورنگی ثمر اوست
چون بوی گل آهسته پریدیم و گذشتیم
هر بوالهوسی دامنی از غنچه گل چید
ما دامن از این طایفه چیدیم و گذشتیم
در پرده آن نور که پیدا و نهان است
پیدا و نهان همه دیدیم و گذشتیم
در بادیه گاهی که رسیدیم به مجذوب
هویی به هم از دور کشیدیم و گذشتیم
ممنون اعظم مهربونم

باز مثل همیشه اشعارتون زیباست و به دل می نشینند
از عرش صداے ربنا مــے آید
آواے خوش خدا خدا مــے آید
فریاد کــہ درهاے بهشت باز کنید
مهمان خدا سوے خدا مــے آید...!
+ سـلـآم ، آپــــــــــــ❤ـــــــــم :)
+ عبآدتــآ قبول :*
سلام عزیز مهربونم
حتما نازنینم
به چشمانم دروغی گفتم
گفتم که به خوابم میایی
شایدپلک هایم
دمی ارام گیرند
سلام
مهرتان را سپاس
سلام؛
چه پس زمینه ی قشنگی!!!
باور کن اولش فکر کردم اشتباه اومدم! یه طرح قرمز توو این سیاهی حس خیلی خوبی بهم داد!
مرسی!
التماس دعا آبجی...
سلام

نظر لطفتونه
محتاج دعا
درد دارد که تو هر روز ...
در گلویت بغض کشنده ای احساس کنی
اشک بریزی برای کسی که بدانی
حتی یک بار در عمرش به خاطر تو بغض هم نکرده است .
سلام عزیزم
ممنون مهربونم
خدایا آخرش نفهمیدم اینجایی که هستم
تقدیر مــــــــــن هست
یا تقــصیر من
اینم اولین تبریکی بود که از یکی دریافت کردم...
حالا از کی بماند دیگه...
سلام عزیز دلم
محبت کردید نازنینم
هی خیره شد به ساعت دیوار صندلی
و گریه کرد تا صحر انگار صندلی
ساعت سه،پنج،ده ودوباره به سه رسید
انگار از خودش شده بیزار صندلی
با موریانه ها چه کند آه می دانست
از غم شکسته حرمت بسیار صندلی
آخر چه اتفاق می افتاد اگر که یک
گنجشک بود با پر ومنقار صندلی
آن وقت این همه لازم نبود بنشیند
در پشت میزی چوبی بیکار صندلی
می شد به جای اینکه بپوسد در این اتاق
می رفت پشت پنجره ی یار صندلی
آری چه خوب می شد اگر تا سحر می ماند
هر شب کنار پنجره بیدار صندلی
سر روی ساق لاغر و کم خون خود گذاشت
مانند مرد های خسته ز پیکار صندلی
ساعت سه،پنج،ده و دوباره به سه رسید
با دست تکیه داد به دیوار صندلی
ساعت سه،پنج،ده و دوباره به سه رسید
بر روی فرش کهنه شد آوار صندلی
سلام
دلم گرم خداوندی است ؛
که می خواند مرا با آن که میداند گنه کارم
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
دلم گرم است و میدانم
بدون لطف او تنهای تنهایم
برایت من خدارا آرزو دارم
ازتون ممنون محبت کردید
چه زیبا میگفت مترسک.....
وقتی نمیشود رفت......
همین یک پا هم اضافیســــــــــــتــــــــــــ.........
آپم...
سلام
مهرتان را سپاس
به قـــــــــــــــــــــول احســـــــانــــ علـــــــیـخــانیـــــــــــ:ماهتـــــــــــــــون عســــــــــــــــــل
سلام
ازتون ممنونم
مـــن برای تنهــــــــــــــــا نبـودن،
آدم های زیادی دور و برم دارم !
آن چیزی که ندارم کسی برای ” بـا هــــــــــــــــم بـودن ” است !....
سلام شیدا جونم
عزیز دلمی
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهی خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهی آبی اگر همچون گهر باشد مرا
"صائب تبریزی"
سلام
سپاسگزار حضور سبزتون هستم
مـــن برای تنهــــــــــــــــا نبـودن،
آدم های زیادی دور و برم دارم !
آن چیزی که ندارم کسی برای ” بـا هــــــــــــــــم بـودن ” است !.
سلام تینا جان
ممنونم
یکے بـــود(!)
ولے یکـے نبــود
بپرســـد
چگونه به دوش کشید
بارِ این همه نبـــودِ آن یکے را
وقتے که هر چــه بـــود
براے او بـــود و
بے او نبـــود...
سلام فائزه جونم
مرسی فدات شم
نمیشه کارگردان زندگی بیاد بگه:
کـــــــــــات!
بچه ها خسته نباشین پلان بدبختی عالی بود!
حالا بریم سر پلان خوشبختی!!! :|
سلام ممنون از حضورت وبت عالیه
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است
سلام آموزگار مهربانی
ازتون ممنونم
وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند…………نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد……..وقتی لبخندت ماتمکده ی چشم های بارانی ات می شود چکاوک حتی در باران هم می میرد……………وقتی نگاه زیبایت بی باران است دیگر آمدن بهار هم بهانه ای می شود برای فصل ها…………مگر میشود غریب باران غم نگاهت را ت…حمل کند و آن را به تنهایی به دوش بکشد؟ وقتی صدای نگاهت دیگر مرا صدا نمی کند………..دیگر هیچ بهانه ای برای لبخند نگاه من نیست………………بگذار حداقل غم غمگینی نگاه تو را به دوش باران بکشم……….می دانم نمی خواهی ولی بگذار سهیم غمگینی نگاهت باشم……………صدای نگاهم که برای غم چشمانت می گرید پیشکش نداشتن من در دل بی انتهایت…………….
بسیار زیباست
تکرار خاطرات تو شعر مجسم است/ من هر چه می نویسم و می خوانمت کم است/ تو کیستی پیامبری یا خدای عشق/ هر آیه از کلام تو چون وحی ملزم است/ تردید در برابر چشمان تو خطاست / حکم نگاههای قشنگت مسلم است/ من می رسم به تو شاید، هنوز، نه/ آینده ام به لطف تو اینگونه مبهم است
محبت کردید
سر به روی شانه های مهربانت می گذارم
عقده دل می گشایم گریه بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
…خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را والا تر از من برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد عشق تو آینه دار عشق
عشق را در چهره آینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را غصه ها و گفتگو ها ست
من تو را در جذب محراب دیدم دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله آرامشم من
باز هم سپاس
عـاشق آن لحظه ام ؛
کـه کنـارت هستـم ؛
و کودکـ درونـم از اشتیـاق با تـو بودن ؛
میخـواهـد زمیـن و زمـان را بهـم بزنـد....!!
سلام الناز جان
ممنونم
خوش به حال باد
گونه هایت را لمس می کند
و هیچ کس از او نمی پرسد که با تو چه نسبتی دارد!
کاش مرا باد می آفریدند
تو را برگ درختی خلق می کردند؛
عشق بازی برگ و باد را دیده ای؟!
در هم می پیچند و عاشق تر می شوند...
سلام عزیز دلم
ممنون مهربونم
بادرود خدمت بانوی ارجمند افسانه خانم
عشق مادری
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب امریکا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.»
سلام جناب باقریان بزرگوار


به خاطر همینه که بهشت زیر پای مادران است مادرا عاشقای واقعی هستند
سپاسگزار لطفتون و حضور گرمتون هستم
مدیر موفق
از مدیر موفقی پرسیدند: "راز موفقیت شما چه بود؟" گفت: «دو کلمه» است.
- آن چیست؟
- «تصمیمهای درست»
- و شما چگونه تصمیم های درست گرفتید؟
- پاسخ «یک کلمه» است!
- آن چیست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزی کردید؟
- پاسخ «دو کلمه» است!
- آن چیست؟
- «تصمیم های اشتباه»
پس لطفا از اشتباه انجام دادن یک کار نترسید...!
ازتون ممنونم
اگر ما چندین راه را اشتباه پیمودیم با تصحیح آن می توان به موفقیت رسید و یک مدیر خوب باید ریسک پذیرباشه ریسک گریزی آفت جان یک مدیر خواهد بود