گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفایی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است…..شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند.شیوانا با تبسم گفت:” اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد!؟”شاگرد با حیرت گفت:” ولی اگر او نبود این عشق و شور هیجان هم در وجود من نبود!!شیوانا با لبخند گفت:” چه کسی چنین گفته است. تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است. این ربطی به دخترک ندارد.هر کس دیگر هم جای دختر بود تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی. بگذار دخترک بروداین عشق رابه سوی دختر دیگری بفرست. مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی . معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد.! !!!دخترک اگر رفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند!
تقدیم به کسی که به رسم جاده از من دور است وبه رسم وفا در قلب من است.چه سخت است ثانیه های بی توبودن . وچه سخت است سکوت شب را با فریادهای خاموش در هم شکستن در گذرعمر لحظه های
بی توبودن را حس میکنم .چگونه بفرستم تپش قلبم را تا باور کنی هرگز از یاد نمی برم یادت را ؟در دیاری که همه دل شکنند چگونه تحمل کنم
غربت راپس به یاد آرزوهایم سکوتی می کنم بالاتر از فریاد .فریادی بالاتر از احساس شاید فراموش کنم یادت را ,شاید صبوری کنم برزخم های
التیام نیافته ام ,شاید دل به دریا دهم ودر اقیانوس خیال غرق شوم و........
امید من به خدا می سپارمت .به خدایی که تو را آفرید و محبت رادر وجودت نهاد .امید من دنیا رابا تمام خاطراتش از یاد خواهم برد.
من اینجا چون شمع می سوزم با خاطرات کهنه ا
چه خوش گفت مرد عمل:غریب است دوست داشتن وعجیب تر از آن دوست داشته شدن
چه قدردشوار است باور عشق جعفر:
ده سال پیش عاشق دختری به نام مریم شد .که به علت وضع مالی ضعیفی که جعفر داشت خانواده دختر راضی به این وصلت نشدند .جعفر ومریم پنج سال برای رسیدن به هم تلاش کردند اما نتیجه ای نداشت .سرانجام مریم در سال 85خودکشی کرد .وجعفر دیوانه شد.اوباور ندارد مرگ معشوقه اش را وبه هر کس میرسد اورابرای عروسی اش دعوت می کند واکنون دوچشم اونیز کور است .چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به چه جرمی دیوانگی ؟ به جرم اینکه انسان است دلی دارد در این سینه ؟ به جرم این که انسان است واز احساس سرشار است ؟ به جرم اینکه ...............
صادق هدایت
این نویسنده پوچگرا و نام آشنای ایرانی هرگز ازدواج نکرد و درنهایت در سال ۱۳۳۱ دست به خودکشی زد .البته وی در دوران جوانی با دختری دوست بود به نام ترزا . ترزا همدم صمیمی هدایت در رنس، در زمان تحصیل هدایت در پاریس بوده است. پدر او در جنگ بین الملل اول در جبهة «مارینو» کشته شده بود و مادرش آرزو داشت دخترش با مرد دلخواه خود ازدواج کند و خوشبخت شود.صادق عاشق ترزابود ولی ترزا خیانت کرد به خاطر همین صادق برای خودکشی خودش را در رودخانه ای که از زیر برج ایفل رد میشه انداخت . یعنی اولین خودکشی صادق عشقی بوده . از انجایی که هدایت آدم فوق حساس و احساسی بوده نگاه بدی به جنس زن پیدا میکند که در داستان « زنی که مردش را گم کرد » کاملا مشهود است ، داستان را با جمله ی از کتاب فوق زیبای ( این چنین گفت زرتشت ) «نیچه» با مضمون * به سراغ زنها که میروی تازیانه را فراموش مکن * شروع میکند. شاید یکی از دلایلی که هدایت تا آخر عمرش مجرد ماند و هیچوقت ازدواج نکرد همین نگاه باشد.
از افراد معروف دیگر ایرانی که مجرد بودند
سید جمال الدین اسد آبادی همدانی
سهراب سپهری
فرخی یزدی
سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
علی اکبر دهخدا
میرزاده عشقی
کلنل محمد تقی خان پسیان
سید جلال الدین آشتیانی
دیریست در این گردونه دوران اسیرم
گم گشته زخود,چون ابر ,بارانی ترینم
در هوای نیمه ابری در قرارگاه زمان
زیر چتر خاطرات کهنه, تا ابد خیس ترینم
من دراین گمگشتگی ها چون اومجنون ترینم
مرگ من بر آشفتگی های زمانه زنده باد
تا ابد در بازی دوران ,من بازنده ترین
ازسرزمینی می آیم که مردمانش کم از صفا ووفا ندارند
وسرزمین دلهایشان کم ازسرسبزی بوستان بهشت نیست .
در این سرزمین چشمه ای از جنس نور جریان دارد که یاد آور صهبای
بهشت است .کودکانش خندان ومردمانش همه شنگ.ووسعت دیدگانشان
خاک قدمهای زنان آزاد این سرزمین است آسمانش پوشیده ازلکه های ابری ایست
که برای دلتنگی های دیگران می بارد. شاعرانش همه غزل سرایند غزلهایی گویند به وزن دلهای بزرگ و احساسات پاک.امید را می شود در دیدگانش به وضوح مشاهده کرد .
دلهای امیدوارشان همانند دریای بیکران آرام وروشن است . آری اینان
رستگاران افکارغبارگرفته اند که در تپش قلبشان
حرفهایی برای نگفتن ندارند .وتنهایی هایشان رابا هم
قسمت میکنند .وکلبه ی تنهایی من را با چراغ تنهای شب(ماه)
روشن کردند.من صدای تپش قلبشان ر ا می شنوم واگر فرسنگها فاصله
بینشان باشد تپش قلبشان را برای یکدیگر می فرستند. و من همچنان در شاهراه
خیال( Main way) در اندیشه این سرزمین که فراسوی تجسم است
حیرت زده مانده ام .واز خویش گفتن هارا فراموش کرده ام .
فراموش کردم پسر صحرا راکه دلش همانند اقیانوس
بود.فراموش کردم دلنوشته های یک پسر معلول را.فراموش کردم خاطرات کهنه ام را خاطراتی که هیچگاه نتوانستم آنها رابیان کنم و بادیدن شاعران شیرین بیان
غزل سرا اشعار نو ام را با خاطرات کهنه ام در صندوقچه
خیال مدفون کردم.اما هیچگاه فراموش نخواهم کرد افسانه دوعاشق دور از هم اما باهم را این افسانه حقیتها در برداشت.از سین سنبل سبدی ساختم وخاطرات این سرزمین رادر میان گلهای سنبل این سبد جای دادم تاهمیشه بهاری شود یاد وخاطره این سرزمین در نزد من.
خداوندا کفر نمی گویم
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی؟؟
نمیگویی!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.
خداوندا!
تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
دکتر شریعتی
مرا یکدم به حال خویشتن مگذار و مگذر
اهدایی استاد گرانقدر صهبانای عزیز
زندگی ...
به من نشان داده است که ...
افسانه ها ... اگر چه حقیقی نیستند
اما جاودانه می مانند ...
ولی حقایق روزمره زندگی من اگر چه حقیقی هستند
جاودانه نمی مانند !
و فراموشی حقیقت .
حرف تازه ای نیست ...
به همین خاطر است که گاهی کودکانه به افسانه ها دل می بندم
به آرزوهایم بال و پری می دهم تا در آسمان رویاها
پرواز کنند ...
شاید جاودانه شوند ...
اگر چه حقیقتی در کار نباشد
شاید افسانه ها تجلی بغض فرو خورده ی آرزوهای برآورده نشدنی انسانیت باشد.
افسانه
ای که سینه به سینه نقل شده و به ما رسیده جاودانه خواهد ماند ... چون
قطره ای از دریای روح هر انسانی که آن را نقل کرده در آن دمیده شده ...
صهبانا