نشستم و چشم به جلوه های زیبای شعله ی شمع دوختم،زبانه ی آبی رنگ آن را که گویی هزاران حرف تازه با من داشت،می نگریستم و می شنیدم.می سوخت،می گریست،می گداخت و در برابرم ذوب می شد و هیچ نمی گفت،اما سراپا گفتن بود!در زیر این آسمان هیچ کس نمی داندو نمی تواند بداندو درک کند که من این شمع را که بر روی میز تحریرم برابرم نهاده بودم چگونه
می نگریستم هیچ کسی نمی داند و نمی تواند بداند که شمع در چشم من چه تصویری داشت.