خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

جـــادوی سکــــــوت

 

مـــــن ســکوت خویــش را گــم کــرده ام               لاجــــــرم در ایـــن هـــیاهو گـــم شــــــــدم 

مــن کــــه خــــــود افســـانه می پرداخــــتم             عــــاقبــــت افســـانه ی مـــــردم شـــــــــدم

ای سکـــــــوت ای مــادر فریـــــــــادهـــــا              ســـــاز جــــانم از تـــو پــــر آوازه بـــــود 

تـــا در آغـــــوش تــو راهــــــی داشـــــــدم              چــــون شـــراب کهنــه شعــرم تازه بــــود 

در پنـــاهت بــرگ و بـــار مـــن شکـــــفت              تــو مــــرا بردی بــــه شـــــهر بــــــادهـــا 

مـــن نـــدیــــدم خوشـــــتر از جــــادوی تـــو            ای ســـــکوت ای مــــــــــادر فریـــادهــــــا 

گـــم شـــــدم در ایــــن هیاهـــو گــــم شـــــدم             تـــــو کجـــایی تــــا بگـــیـــــــری داد مـــن؟ 

گــر ســـکوت خویــــش را مـــــی داشـــتــــم           زنـــــد گــــی پـــر بـــــود از فریـــــادهـــــــا


فریدون مشیری



پ. ن. : در نقطه ای متوجه می شوید که بیش از حد برای کسی مایه گذاشته اید . و اینکه قدم بعدی می تواند خاتمه دادن به رابطه باشد.به حال خود رهایش کنید به راهتان ادامه دهید.این به معنای تسلیم شدن نیست.و به معنای آن نیست که نباید تلاش کنید یعنی باید مرز بین اراده و جدایی را ترسیم کنید آنچه که متعلق به شما باشد در نهایت مال شما خواهد شد و آنچه که نباشد .هر قدر هم که سعی کنید مال شما نخواهد شد.

نظرات 663 + ارسال نظر
باقریان-محمد دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:11 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

راننده تاکسی

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه
سوال بپرسه... راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد...نزدیک بود
که بزنه به یه اتوبوس...از جدول کنار خیابون
رفت بالا...نزدیک بود که چپ کنه...اما کنار
یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد... برای
چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر
رد و بدل نشد... سکوت
سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو
به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت
این کار رو تکرار نکن... من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر
عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو
رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست...امروز اولین روزیه
که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم... آخه من 25 سال
راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم...!"

نرگس -از طرف مادرم دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ق.ظ http://gool42.blogfa.com

لعنت برشیطان
گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...»

باقریان-محمد دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:13 ق.ظ http://snow50.blogfa.com

درخت جادویی
مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...
ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...

تنهای اول دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ق.ظ http://darhasratemojezeh.blogfa.com

بر روی رضا شمس امامت صلوات / بر شافع ما روز قیامت صلوات
در شام ولادتش که شادند همه / بفرست بر این روح کرامت صلوات
ولادت امام رضا(ع) مبارک باد
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]


آپم

سامان دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ق.ظ http://www.saman43.blogfa.com

[گل][گل]با نام رضا به سینه ها گل بزنید

با اشک به بارگاه او پل بزنید

فرمود که هر زمان گرفتار شدید

بر دامن ما دست توسل بزنید


ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت حضرت امام رضا (ع) مبارک


[گل][گل]

لحظه های دیدار دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ http://www.sanyaz.blogfa.com

سلام...وبت فوق العاده ست...موافقه به تبادل لینک هستی؟عایا؟

دلان شکسته دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:21 ب.ظ http://httpdelaneshekasteh.blogfa.com

صبر کردن گاهی معجزه می‌کند ...

تنهایی‌هایتان را پیش ‌فروش نکنید!

فصل‌اش که برسد، به قیمت میخرنـد...

این هم خودش سرمایه‌ایست !!!

شعبانی دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:04 ب.ظ http://f-bartar.blogfa.com

سلام افسانه جان من هنوز دوستت دارم.
موسیقی متن وبلاگت خیلی قشنگه. خیلی وقته ازت خبری نیست .دوست دارم بعضی وقتا به وبلاگم سر بزنی و حالمون رو بپرسی. راستی میتون برات از شعر های خودم بفرستم تو وبلاگت درج کنی؟
دوستت دارم خانمیjavascript:void(0);

دریا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

فرخنده میلاد هشتمین اختر ولایت و امّت (ضامن آهو) حضرت امام رضا (ع) رو خدمت تمامی شما دوستان گرامی تبریک و تهنیّت عرض میکنم...

دریا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:42 ب.ظ http://azjensebaranam.blogsky.com

بازیچه بودم یا بازی
هرچی بود
دنیای خوشی بود دنیای بی خبری

سپهری دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:39 ب.ظ

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

به گوش دل ندا آمد، که یار دلربا آمد
به درد ما دوا آمد، رضا آمد، رضا(ع) آمد
خدا داد آنچه را وعده،‌ ب
شد در ماه ذیقعده
که آمد بهترین بنده، رضا آمد ، رضا آمد
میلاد امام هشتم "امام رضا(ع) مبارک

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

هنگامه دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:59 ب.ظ

تولد اما رضا را ب شما دوست عزیزم تبریک عرض میگنم بهترینها را برات آرزو دارم

هنگامه دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ب.ظ

صندلی کنار صندلی ام بگذار!...
همنشینی با تو یعنی...
تعطیل رسمی تمام درد...

samrad دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:14 ب.ظ http://www.samradmusic.blog.ir

سلام
حرف خاصی ندارم
فقط بیا وبم و پست اولم رو ببین.
تصمیم با خودت.

مشاوره پردیس گیلان سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:56 ق.ظ http://moshaveretbmg.blogfa.com

سلام دوست عزیز .وبتون عالی بود .امید وارم روز به روزهم موفق بشی.به ما هم سر بزن .

پرنده سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ق.ظ http://salami2bareh.blogfa.com/

اندکی مانده به پاییر
کجایید؟
سلام

امید سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:20 ق.ظ

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
"حافظ"

ღღفهیمه خانوووم ღღ سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:07 ق.ظ

قط باش
همین ک هستی کافیست ..!
!.... دور از من ؟؟؟
!...بدون من ؟؟؟؟
چه فرقی میکنید ؟؟؟!!!!
گل میخری .. . .. ؟؟؟؟ خوب است ...!
برای من نیست ؟ ؟ ؟ ؟ ........! خب نباشد !!!.....
همین ک رختمان زیر یک افتاب خشک میشد کافیست .......... !
دلخوشم به این حمافت شیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین

سیستم رایگان آگهی گذاری سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ http://iranmusicnew.mihanblog.com/

در آمد تخمین زده شده برای این وبلاگ شما با توجه به تعداد بازدید ها ماهانه 2000000 تا 3000000 تومان میباشد.

زمان را از دست ندهید!

برای اطلاعات بیشتر و استفاده از این سیستم به آدرس Bigbann.com مراجعه نمایید.
مشاهده نمونه وبلاگ استفاده کننده از این سیستم:iranmusicnew.mihanblog.com

سونیا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:31 ق.ظ

باران که می بارد ،
همه پرنده ها به دنبال سرپناهند.
اما
.
عقاب برای اجتناب از خیس شدن ،...
بالاتر از ابرها پرواز میکند !
.
.
.
این دیدگاه است که تفاوت را خلق می کند !

انیتا و یاسر سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:26 ب.ظ http://vossate-eshgh.blogfa.com

تو همیشه می گویی:
«دوستت دارم»
لبانت بوسه می دهند!
دستانت نوازش می کنند...
و آغوشت همواره به رویم گشوده است!
اما من که تشنه ی صداقت هستم
فقط حرف چشمانت را
باور می کنم!
آپم

انیتا و یاسر سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:27 ب.ظ

____ ███████
__ _█████____████
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
________________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
______███__________██
_________██_______█
_________█
________█
________█

انیتا و یاسر سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://vossate-eshgh.blogfa.com

کبوترهای قلبم را به سوی تو می پرانم

شاید از تو آیین محبت بیاموزند ...!

¸.•**▒▓▒رژیــــــنــ ــا▒▓░*´*•. سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:29 ب.ظ http://http://legendarygirl.blogfa.com/http:/

عشق یعنی با تو خواندن از جنون
عشق یعنی سوختنها از درون
عشق یعنی سوختن تا ساختن
عشق یعنی عقل و دین را باختن
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل
عشق یعنی گم شدن در باغ دل
عشق یعنی تو ملامت کن مرا

سپهری سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:01 ب.ظ

حلقه ی دستانت که بر کمرم میزنی ، زیباترین اسارت زندگی من است !

Mohsen چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ق.ظ http://www.mathematic90.blogfa.com/

فردا یک راز است نگرانش نباش
دیروز یک خاطره بود حسرتش رانخور
واما امروز یک هدیه است قدرش رابدان.
امروزت زیبا ...
.............................................. [گل]

nima چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:40 ق.ظ http://nimarezaei955.blogfa.com

هـــــــر نفـــس ،
درد اســـت که میکشـــم !!!

ای کــاش یا بـــــــــــودی ،

یـــــا اصـــلا نبودی !!!

ایـــــن که هســـتی

و کنــــارم نیســــتی ...
دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد

omid چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:30 ق.ظ http://omid-pop.blogfa.com

تا نگاهم عشق بازی را بلد نیست

سهم من جز قصه هایی تلخ و بد نیست


رفته ای اما دلت با این بدیها

تا هنوزم توی درس عشق رد نیست


باز ابری شد دلم از درد دوری

روز و شب ها اشکهایم را عدد نیست


تو شدی دریا دلم شد قایقی باز

با تو این دل در هراس از جزر و مد نیست


قاب خالی روی دیواری شدم من

گر که بر گردی به پیشم راه سد نیست

خوشحال میشم به منم سر بزنید و منو با اسم وبم لینک کنید .
اطلاع بدین که شمارو با چه اسمی لینک کنم .

حمید چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ب.ظ http://hamida61.blogfa.com

ای دل بــــی ارزش .....!
لامصـــــب.....یـــــادبگـــــیر.....!
اگــــــر کســـــی بهـــــت گـــفت:دوســـــت دارم....
لــــزومـــا بــــه ایـــــن معـــــــنی نیســــــت که کـــــس دیگــــه ای رو
دوســـت نداره.....!...[گل][گل][گل]

شب بارانی..فروغ چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ http://behfou.blogfa.com

مطمئن باش و برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگیام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و خیالم می گفت
تا ابد مال تو بود
تو برو. برو تا راحت تر
تکه های دل خود را آرام سر هم بند زنم

هنگامه چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ب.ظ

چــه خــوب مـی شـــد اگـــر گــاهــی آدم مــی تـــونــســت . . .

دوســتــای خوب مــجـــازی شــو . . .

مــثــل یــک عــکــس گـــل ســـرخ . . .

مــثــل یـــک آهـــنــگ قــشــنــگ . . .

مــثــل یــک کــتـاب عــــالی . . .

دانـــلــود کــنــه . . .

بـــیــاره پــیــش خـــودش!!!

سلام...
بیا وبم آپ کردم...
کلی زحمت کشیدم پاش ها!!!
باید تا میتونی کامنت بدی
البته وجود خودت مهمه

سحر پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ق.ظ http://paeizerangparide.blogsky.com

سلام افسانه ی همیشه جاودانم
خوبی عزیزم ؟دلم برات تنگ شده

مها پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:08 ق.ظ http://www.tanha6865.blogfa.com

جایت را با دیگری پُر میکنند احساس … سیری چند؟؟!
آدم هــای عجیبـــی دارد اینجــا !
دوستــی هــایشان نـــاگهانی ســت
دلبستــن شـــان غریـــب است و رفتــن شان آشنـــا …!

اپم عزیزم[گل]

دانیال پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:12 ق.ظ http://danna1998.blogfa.com

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*
* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود … *
*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *
*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *
*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!*
وبلاگ قشنگی داری به من هم سر بزن بای بای

دانیال پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ http://danna1998.blogfa.com

خــدایا ؟

کــمــی بــیـا جــلــوتــــر . .

مــی خــواهـــمـــ در گوشــت چــیــزی بــگــویم . . . !

ایـن یـک اعــتـرافــــــ اســت . . .

مــن بــی او دوامــ نــمی آورمــ . . .

حــتــی تــا صــبح فـــردا . . . !.!

دانیال پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:19 ق.ظ

آغوش تو گناه نیست.....

من در آغوش تو آرامش یافته ام

که هیچ گناهی با آرامش مانوس نیست...


(ح.ر)

شهناز اسحاقی پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:59 ق.ظ http://naghme10.blogfa.com

فکــر می کــردم
در قلب تــ ـــ ـــو
محکومم به حبــس ابد!!
به یکبــاره جــا خــوردم ...
وقـــتی
زندان بان برســـرم فریاد زد:
هــی..
تــو
آزادیـــــ!
.
.
.
و صـــدای گامهای غریبهـــ ای که به سلـــول من می آمـــد !!..

Drizzle پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://taranombaran1.mihanblog.com


.♥
..♥
...♥
....♥
.....♥
......♥......................♥...♥
..........♥.............♥............♥
..............♥.....♥...................♥
...................♥.....................♥
................♥......♥..............♥
..............♥.............♥....♥
.............♥
...........♥ آپم منتظرتم
.........♥
......♥
....♥
..♥
.♥
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
┊    ┊┊  ┊┊ ✿
┊نظر ┊┊ ✿✿
┊یادت ┊┊
┊نره✿✿┊┊

عاشق تنها پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:39 ب.ظ http://majnon-2009.blogfa.com

خیلی حس قشنگیه وقتی یه دوست فاب داشته باشی

که همیشه حواسش بهت باشه ، به یادت باشه ،

نگرانت بشه و دوست داشته باشه

جوانه پنج‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ب.ظ

رضا جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:29 ق.ظ http://na-bakhshoode2.blogfa.com

گاهی دروغ همان کاری را می کند که یک چوب کبریت با انبار باروت.((مثل آلمانی))


************************************

یک دروغ ممکن است دنیا را دور بزند و به جای اولش برگردد؛ اما در همین مدت، یک حقیقت هنوز دارد بند کفش

های خود را می بندد تا حرکت کند.((مارک تواین))


************************************


هیچ کس از افراد ریاکار و دروغگو خوشش نمی آید و هیچ فردی حاضر به گرفتن پول تقلبی نیست.

((سوکونی واکیدم))

************************************

دیوِ کین و دیوِ سخن چینی گزنده است. سخن چین هرگز جز به دروغ لب نمی گشاید. گفتارش همیشه بی فروغ است.


************************************

دو رو و سخن چین از مهر یزدان بی بهره اند و از او در هراسند.((بزرگمهر))


************************************

هنرها تنها تقلید محض واقعیت خارجی نیستند و اگر برخی آثار هنری چنین بودند، در حقیقت در برابر رسالت

عالی خود کاذب می نمودند.((آرتور شوپنهاور))


************************************

سامانه همه گیر هستی با آنکه یکنواخت پنداشته می شود، رو به پویش و پیشرفت است. گردش آرام هستی

نباید ما را فریب دهد. ما بخشی از یک برنامه بزرگ و پیش خواسته در کیهان هستیم که پیشرفت را در نهاد

خود دارد.((اُرد بزرگ))

************************************


چهره نیست که فریب می دهد، ماییم که با خواندن آنچه آنجا نوشته شده فریب می خوریم.((فیگاور))

************************************


دانشی که از بیرون به دست آمده دروغین است. این نوع دانش بر نادانی تو سرپوش می گذارد، اما تو را

خردمند نمی سازد. ( ؟ )

************************************


لذت راستی چنان است که هیچ کس دوست ندارد در رنج و دروغ فرو افتد.((اشو))


************************************

یک دروغ کوچک با خود هزار و یک دروغ دیگر می آورد، زیرا تو مجبور می شوی از آن دفاع کنی و از دروغ نمی توان

با حقیقت دفاع کرد.((اشو))

************************************


زندگی در راه دروغ بی ارزش است و مردن در راه حقیقت یکی از بزرگترین برکات زندگی است.((اشو))

[ بدون نام ] جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ب.ظ

یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام

برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم …

آنقدر تمـــــــــیز میخندم

که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی …

و من در جیب هـــایــــم

دست های خالـــی ام را فریب دهـــم

که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد …

مهدی جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ http://takboy2020.blogfa.com/

سلام وبه قشنگی داری به منم سربزن خوشحال میشم

نرگس باقریان جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:10 ب.ظ

سلام آجی افسانه امیدوارم هرجا هستی خوش و سلامت و موفق باشید
بوعلی وپیامبری
مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بو علی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مى‌پذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مى‌آورند.

بوعلى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمى‌فهمى؟

بهمنیار گفت: نه مطلب حتما از همین قرار است.

بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست. گذشت تا آنکه در یک شب زمستانی سرد که آن دو با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، نزدیک صبح که مؤ ذن اذان مى‌گفت، بوعلى بهمنیار را صدا کرد و گفت: برخیز.

بهمنیار گفت : چه کار دارید؟

بوعلى گفت : خیلى تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .

بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مى‌شود و ایجاد مریضى مى‌کند.

بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنه‌ام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.

باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مى‌خواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم .

پس از آنکه بوعلى سینابراى شاگردش اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است نه اینکه طلب خیر برای استاد داردگفت:

من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس ‍ خوانده‌اى، مى‌گویم ، آب بیاور، نمى‌آورى و دلیل براى من مى‌آورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم صلوات الله علیه بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى مناره‌ی به آن بلندى رفته است تا آن که نداى "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .

نرگس باقریان جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ب.ظ

حاضرجوابیهای کودکانه
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده

نرگس باقریان جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ب.ظ

کودک -کشیش-ایمان

کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه‎ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهره‌ها اثری ظاهر نشد، گویی همه می‌کوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمی‌شود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهره‌ها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوب‎پنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که می‌خواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونه‎ای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسوده‌خاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را می‎بست، و سپس می‎گشود و دیگربار به خواندن ادامه می‎داد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی می‎خواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد، گویی طوفان مشت‎های گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما می‎کوفت، یا می‎خواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب می‎کرد و دیگربار فرود می‎آورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه می‎توانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان می‎گریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت می‌کرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه می‎برد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛

∂мuнαммα جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:45 ب.ظ http://www.Firstloveeee.blogfa.com

چقدر دلم میخواهد نامه بنویسم
تمبر و پاکت هم هست
و یک عالمه حرف
کاش کسی جایی منتطرم بود…

∂мuнαммα جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.Firstloveeee.blogfa.com/

فکر نکن که به پایت می نشینم …
بلند میشوم ، آرام چرخی میزنم و مطمئن میشوم که نیستی
بعد برمیگردم سَرِ جایم ، سرم را میگذارم روی زمین و می میرم !

همدل جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:54 ب.ظ http://hamdel.blogfa.com

سلام
جهت ابراز همدلی (برای آقای معلم) در خدمتیم.

سلام همراه من جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:38 ب.ظ http://mahh14.blogfa.com

هوایی شده ام

هوای تو در سرم پیچیده

تویی که گذر زمان کهنه ات نمیکند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد