خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

خـــــاطرات کهــــنه و اشـــــعار نـــو

خاطرات کهنه و اشعار نو شمع خاموشی شب های من است تازه ام از این فضای دلپذیر یاد آن درمان غمهای من است. صهبـــــانــا

اوچه بزرگ بود ومن چه کوچک بودم

سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می گیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
 
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”

بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….

چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده, معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد  درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
 
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

                         هدیه ی ارزشمند معلم خوب آقای احمد استوار به خاطرات کهنه

                                                                   با تشکر فراوان از ایشان


نظرات 61 + ارسال نظر
رضا جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:05 ق.ظ http://rniazi.blogsky.com/

سلام افصانه خانم
ممنون که اینفدر محبت داری ذاستش مدتی است دارم بنایی میکنم .به همین جهت کمتر به دوستان سر بزنم.انشااله سعی میکنم بیشتر مزاحم شود

سلام
ممنون از حضورتون
خواهش می کنم

رضا جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ http://rniazi.blogsky.com/

واقعا لذت بردم شعر اموزنده ای است.البته فکر نکنم الان بچه ها رو در مدرسه تنبهی کنند

سلام ممنون از حضورتون چرا الان باز هم معلمانی هستند که دانش آموزان را تنبیه می کنند

رامین جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ق.ظ

سلام افسانه عزیز.خوبی ..شما داداش داری ؟


ممنونم


ای بشر تا کی تو پنداری که دنیا مال توست

ور نپنداری که هر ساعت اجل دنبال توست

هر چه خوردی مال مور و هر چه داری مال گور

هر چه مانده مال وارث هر چه کردی مال تو.

قربونت رامین

سلام
ممنون از حضور وشعر زیبایتان
بله من برادر دارم
از شما سپاسگزارم

komiser جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:52 ق.ظ http://romania.blogsky.com/

سلام
مطالب وشعر های شما خیلی زیباست
خوشحال میشم بازم بیادید

سلام
از حضور گرم وحسن نظرتون سپاسگزارم
حتما

حمید حقی جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:23 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

سلام
با یک داستان خیلی خیلی کوتاه آپم

سلام بر جناب عبد الحمید حقی
چشم خدمت می رسم

«♥ღابــــــراهـــــیـــــمღ♥‏ جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ

سلام
عالیست
وبلاگ منو فیلتر کردن در مورد نهج البلاغه بود ولی حذفش کردن نمیدونم چرا اصلأ اعصاب واسم نمونده من که تخلفی انجام ندادم واقعأ خدا ازشون نگذره

سلام
ممنون برادر خوبم
مطمئنید فیلتر شده؟
من همین الان وارد وبلاگتون شدم فیلتر نیست

KING$$$$ یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:13 ب.ظ http://comebacktohell.blogsky.com

خیلی قشنگ بود. اشکالی که نداره من با ذکر منبع بذارمش تو فیس بوک؟

سلام
خواهش می کنم
ایرادی ندارد

"MojtabaMax" یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:12 ب.ظ http://mojtabamax.blogsky.com

قشنگ بود...

سلام
ممنون از لطفتون

احمد-ا دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ب.ظ

سلام
خواستم پست فوق را با کلیه نظرها کپی پیست و در مجموعه ی داستان راستان در حال تهیه و تنظیم سال جاری صفحات 349 به بعد بیآورم که بی ربط ندیم شعر فوق را هم( به پاس کل نظر و پاسخ تک تک آنان توسط خانم معلم مکتب ما ) پس از ئائید در انتهایی پست فوق داشته باشیم :

" گفتگو "
غنچه با دل گرفته
گفت :
زندگی لب ز خنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت :
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش می رسد
راستی تو چه فکر می کنی ؟
کدامیک درست گفته اند ؟

من که فکر می کنم ، گل به راز زندگی
درست اشاره کرده است
هرچه باشد او گل است
گل یکی ، دو پیرهن بیشتر
ز غنچه پاره کرده است

" قیصر امین پور "

سلام همزبان خوبم
طرح وایده ی جالب وزیبایی ایست
من زیاد متوجه نشدم که شعر زیبای امین پور را در کدام پست قرار دهم
ممنون می شوم نام پست رابفرمایید
پست فوق "منظور پست کاشتن گل امید در زندگی است ؟ یا اوچه بزرگ بود ومن چه کوچک بودم؟

dokhtarak جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

salam
che axe khahseni!

سلام عزیزدل

ممنون ازحضورتون

مانشت پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:35 ق.ظ http://manesht-99.blogsky.com/

سلام!
با شعری از استاد شاملو به روزم !
دعوتید....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد